سلطان ولد:یک شبی خفته بود ابراهیم بر سر تخت خودب ناز و نعیم
❈۱❈
یک شبی خفته بود ابراهیم
بر سر تخت خودب ناز و نعیم
ناگه از بام بانگ و نعره شنید
شقشق پ ا بگوش شاه رسید
❈۲❈
بانگ زد گفت های بر سر بام
چه کسانید در چنین هنگام
پاسبانید یا که دزدانید
کیست اندر سرا نمی دانید
❈۳❈
تو مدان خود فرشتگان بودند
کادمی وار خویش بنمودند
شاهشان گفت هی چه میجوئید
بر سر بام من چه میپوئید
❈۴❈
همه گفتند در تکاپوئیم
شتر یاوه کرده می جوئیم
شه چو بشنید آن سخن خندید
گفت کای ابلهان خام پلید
❈۵❈
بر سر بام کس شتر جوید
هیچ عاقل چنین سخن گوید
همه گفتند این عجایب تر
که بر تخت شاهی و کر و فر
❈۶❈
شدۀ طالب وصال اله
نشنیده است کس طلب در جاه
کس نبرده است با حجاب هوا
بوی از کردگار بی همتا
❈۷❈
کس نخورده است نعمتی زنعیم
در تک نار و شعله های جحیم
چون حجاب است ملکت دنیا
کی نماید در او ترا عقبی
❈۸❈
در بن چاه باغ می جوئی
راست بشنو که کژ همیپوئی
در چنین نار نور جوئی تو
در صف دیو حور جوئی تو
❈۹❈
این تمنا کژ است از این بگذر
سوی جان رو برون شو از پیکر
تا رسی اندر آنچه میجوئی
تا در آن روضه همچو گل روئی
❈۱۰❈
خود همان بود این سخن چو شنید
کرد ترک شهی و فقر گزید
گشت در حال ناپدید از خلق
کرد زربفت را بدل با دلق
❈۱۱❈
کوه وص حرا گرفت چون شیدا
مست و بیخویش گشت از آن ص هبا
گرچه از چشم خلق بد مستور
شد چو سیمرغ در جهان مشهور
❈۱۲❈
عوض ملک چند روزه ورا
داد حقش شهی هر دو سرا
برهید از جهان مرگ و فنا
زندگی یافت در سرای بقا
❈۱۳❈
عوض قلب زر نقد ستد
در چنین سود هر کسی نفتد
عوض ملک و تخت دار و غرور
ملک باقی شدش ز حق مقدور
❈۱۴❈
رست از شاهی دروغ مجاز
پادشاه حقیقتی شد باز
خود شه راستین کنون است او
که چو مجنون در این جنون است او
❈۱۵❈
عقل او را عقیله بود و عقال
نگشود آن عقال را چو ر جال
رفت از خاطرش غم دنیا
گشت دلشاد و خرم از عقبی
❈۱۶❈
گرد عالم چو چرخ میگردید
هر دمی صد جهان نو می دید
روز و شب در طواف بد هر سو
بعد ده سال آن شه حق خو
❈۱۷❈
ناگهان بر کنار بحر آمد
شست تا لحظه ای بیارامد
دلق خود را گرفته بد میدوخت
همچو آتش ز عشق میافروخت
❈۱۸❈
اتفاقا یکی امیر رسید
از غلامان شاه و آن را دید
گفت بهرچه آخر ای سلطان
ترک کردی شهی شدی اینسان
❈۱۹❈
اطلس و نخ ز تن برون کردی
رو بدین دلق کهنه آوردی
آنچنان تخت و بخت و ملکت را
وانچنان سروری و دولت را
❈۲۰❈
می نگوئی چرا رها کردی
هر طرف چون گدا همی گردی
شاه در حال سوزن خود را
بی توقف فکند در دریا
❈۲۱❈
بانگ کرد و بماهیان فرمود
بدر آرید سوزنم را زود
در زمان صد هزار ماهی ز آب
سر برآورد ز امر او بشتاب
❈۲۲❈
هر یکی سوزنی ز زر بدهان
داشت آورد پیش شاه که هان
روی بامیر کرد پس سلطان
گفت کاین شاهی است به یا آن
❈۲۳❈
میر در حال سر نهاد بشاه
گفت ای خاص خاص خاص اله
گرچه الفاظ بی ادب راندم
لیک اکنون ز شرم درماندم
❈۲۴❈
از کرم عذر بنده را بپذیر
که نبودم ز سر کار خبیر
پس نشاید گرفت بر مردان
که از ایشان بود فلک گردان
❈۲۵❈
گر بود صدق همره جانت
ور تو خواهی که بالد ایمانت
با ادب باش پیش مرد خدا
همچنانکه بنزد شاه گدا
❈۲۶❈
مکن از خود قیاس ایشان را
منگر خوار عشق کیشان را
پیش ایشان بیفت تا خیزی
بعد از آن از لبان شکر ریزی
❈۲۷❈
روز خود میرو شو از ایشان میر
اللّه اللّه در این مکن تاخیر
تا نمیراندت اجل ناخواه
نرسی بعد از آن بوصل آله
❈۲۸❈
کار خود پیشتر ز مرگ بکن
ور نه بیخت اجل کند ازبن
جسم را بسته اند سخت بجان
نتوان کردنش جدا آسان
❈۲۹❈
سخت چفسیده اند هر دو بهم
همچو دو کاغذ از سریش ای عم
اندک اندک ز همدگرشان تو
بگشا و مگیر آسان تو
❈۳۰❈
ور بتدریج تو جدا نکنی
درد خود را کنون دوا نکنی
ملک الموت چون هجوم آرد
بر تو عضوی درست نگذارد
❈۳۱❈
چون کند جسم را جدا از جان
هستی توش ود قوی ویران
جان ودل همچو تن خراب شود
علف دوزخ و عذاب شود
❈۳۲❈
مهل در عم ر بهر آنت داد
تا که جان را ز تن کنی آزاد
همه قرآن بیان این حال است
اولیا را همه همین قال است
❈۳۳❈
یک بیک چارۀ جدائی آن
بنمودند با تو فاش و عیان
گر بگیری تو آن اوامر را
بیشکی جان شود ز جسم جدا
❈۳۴❈
رو چو باحق کنی بری از غیر
آن طرف باشدت بمعنی سیر
اندک اندک بحق کنی خو تو
بنهی رو ز سو به بیسو تو
❈۳۵❈
انس از عالم فنا ببری
غیر حق را چو موی سرستری
از عبادت شود ترا آرام
رسد از طاعتت هزاران کام
❈۳۶❈
خلق تو عکس خلق خلق شود
عمر تو با خدای صرف رود
جز رضای خدا نجوئی تو
جز بسوی خدا نپوئی تو
❈۳۷❈
خلق از ذکر حق ملول شوند
در خور و خواب و در ذبول شوند
چون سخنهای این جهان شنوند
برهند از ذبول و زنده شوند
❈۳۸❈
عکس ایشان بنزد طالب حق
هست ذکر جهان عظیم خلق
ننگش آید ز گفتگوی جهان
متنفر بود از آن و جهان
❈۳۹❈
چون سخنهای آن جهان شنود
گوش بگشاید وزجان شنود
ماهیان را حیات از دریاست
خاکیان را ز خاک نشو و نماست
❈۴۰❈
قبلۀ ماهیان بود دریا
کعبۀ خاکیان که و صحرا
ضد همدیگرند روز وشبان
هرچه این خواهد او نخواهد آن
❈۴۱❈
اهل دنیا روند سوی جحیم
اهل عقبی سوی سرای نعیم
اهل حق هم شوند ملحق حق
زانکه بودند آن حق ز سبق
❈۴۲❈
هر یکی را مقام لایق اوست
هر یکی را جزا مطابق خوست
در خور هر عمل جزا آید
کی بر اهل جفا وفا آید
❈۴۳❈
رحمت آید بسوی مرحومان
لعنت آید بسوی مرجومان
سوی ظالم کجا رود رحمت
چونکه او هست در خور محنت
❈۴۴❈
هرچه کاری برش همان دروی
هرچه گوئوجواب آن شنوی
کامنت ها