سلطان ولد:هست محمود خلق دو جهان خودپرستان مث ا ل آن میران
❈۱❈
هست محمود خلق دو جهان
خودپرستان مث ا ل آن میران
اولیا چون ایاز عاشق حق
دائماً از خدا گرفته سبق
❈۲❈
هستی آدمی بود گوهر
هر که آنرا شکست شد سرور
خلق رادل نداد بر هستی
نیستی را گزیدن و پستی
❈۳❈
نیستیئی که هست خود آن است
اصل هر جسم و مایۀ جان است
نیستیئی که هستها همه زوست
نیک و بد صاف و درد و دشمن و دوست
❈۴❈
اینچنین هست نیستشان بنمود
حق بر ایشان دری بخود نگشود
نیستی را بعکس هست نمود
نقد بنمود قلب زر اندود
❈۵❈
بی وجود از عدم گرفت وجود
زو جهانهاست نو بنو موجود
هستها زان یم اند چون قطره
همه زان آفتاب یک ذره
❈۶❈
نیست آنست کاین طرف آمد
عاقل اینجا چگونه آرامد
کند آنجا رجوع کش اصل است
زانک بی هجر آن طرف وصل است
❈۷❈
نی تو هر چه کنی و میگوئی
ز اندرون تو است چون جوئی
آن درون نیست است و بیچون است
زاندرون است آنچه بیرون است
❈۸❈
هرچه زاد از تو فرع آن باشد
هرچه آید ز تن ز جان باشد
اصل را فرع خوانده مشتی دون
فرع را اصل گفته هر مغبون
❈۹❈
هر که زامرش شکست گوهر را
کرد از بهر سر فدا سر را
گوهر امر بر گهر بگزید
سروری را چنان عزیز سزید
❈۱۰❈
از ولی آید اینچنین هنری
شکند چون ایاز او گهری
امر را انبیا چو پذرفتند
دو جهان بی مصاف بگرفتند
❈۱۱❈
آن بلیس است کو شکست امرش
زانکه مستی نداشت از خمرش
هرکه باشد چنین ز نسل ویست
گر زروم وز شام و گرزری است
❈۱۲❈
روی امر است و غیر آن پشت است
روی جانست و غیر جان پشت است
بهر این گفت روح من امری
هرکه کور است ازین بر او ب گ ری
❈۱۳❈
نی که خلق تو به ز خلق بود
رتبت خلق کی چو خلق شود
مغز تو خواسته است و باقی پوست
تو همانی بدانکه داری دوست
❈۱۴❈
هرچه او را بعشق جویانی
در حقیقت بدان که تو آنی
با تن مور سوش چون رانی
تو نئی مور صد سلیمانی
❈۱۵❈
گذر از مور و نور عشق ببین
چون شد اندر تنش نهان و دفین
ای پسر زین سخن مشو حیران
صنع بین از خدای بی پایان
❈۱۶❈
اندر این چشم خرد خویش ببین
نور هفت آسمان و هفت زمین
همچو دریا ز چشم سر زده آن
بحر در کشتئی که دیده عیان
❈۱۷❈
چشم کشتی و نور دریائی
تا فتد از دو چشم هر جائی
موج آن نور بر فلک رفته
بحر و بر کوه و دشت بگرفته
❈۱۸❈
در در چشم همچو یک عدسی
بنگر بحرهای نور بسی
نور این در چو عالمی بگرفت
ننمود آن ترا بدیع و شگفت
❈۱۹❈
چه عجب در تن دو صد چندان
گر بود نور بیحد و پایان
پی آن نور پوی همچو ملک
تا روی چون ملک فراز فلک
❈۲۰❈
می عشق و صفا اگر خوردی
درین خنب از چه چون دردی
بن خنب است آسمان و زمین
گر تو صافی برآ بعرش برین
❈۲۱❈
جان بجانان رود اگر جان است
جان کز او نیست باد انبان است
همچو حیوان بخورد و خوابست او
قطره ای از خدا ندارد بو
❈۲۲❈
گوید از بایزید و از کرخی
ننماید ز شهد جز تلخی
ننگ دیو و پری است آن ملعون
گرچه بنمود خویش را ذوالنون
❈۲۳❈
زوبری شو که ناخوش و خام است
دانه اش را مچین که آن دام است
وای بر وی اگر فناش رسد
در فنا بی شکی بلاش رسد
❈۲۴❈
کامنت ها