سلطان ولد:بوحدیثی بیورده پیغمبر قنق کشی که در لکن استر
❈۱❈
بوحدیثی بیورده پیغمبر
قنق کشی که در لکن استر
ب گذر از گفت ترکی و رومی
چون از آن اصطلاح محرومی
❈۲❈
لیک از پارسی و ازتازی
گو که در هر دو خوش همیتازی
گرچه سر در سخن نمیگنجد
کی ترازوی عقل آن سنجد
❈۳❈
ور بحرف و بیان کسش سنجد
کی زبادی چو که گهی جنبد
حرف چون کوزه است و سر دریا
بحر از کوزه چون شود پیدا
❈۴❈
کی در این مشگ گنجد آن دریا
کنگ ازان شد ز وصف حق گویا
گذر از پارسی و از تازی
کز زبان شرح حق بود بازی
❈۵❈
گر بگویم بصد زبان سخنش
نشود از زبان بیان سخنش
بحر از لوله چون شود معلوم
شمس از ذره کی بود مفهوم
❈۶❈
مگر او با تو بی زبان گوید
از ره بیره نهان گوید
از تو جو شد چنانکه چشمه زخاک
تا از آن جوششش شوی چالاک
❈۷❈
علم او از دلت روان گردد
تنت از لطف او روان گردد
چشم دل بیند آن نه چشم بدن
کار جان است در گذر از تن
❈۸❈
سر حق را ز گفتگوی مجوی
چون بیابی نگاهدار و مگوی
گذر از نحو صرف و محوش شو
وز ره محو زود نحوش شو
❈۹❈
قلم اینجا رسید وسر بشکست
خانه زو شد خراب و در بشکست
نی پس و پیش ماند و زیر و زبر
نی چپ و راست هم نه خشگ و نه تر
❈۱۰❈
عور گشتیم نیست ما را هیچ
ترک ما کن بهیچ هیچ مپیچ
زانکه ما در گذار آب شدیم
از می بی نشان خراب شدیم
❈۱۱❈
مینمائیم نقش پیشت لیک
نیست صورت نه نقش بنگر نیک
در نمکسار چون فتد حیوان
نقش حیوان نماند الا آن
❈۱۲❈
نمک محض باشد ای دانا
نبود هیچ جز نمک آنجا
گر تو در دیگ آن بیندازی
نقش نبود در آن چو پردازی
❈۱۳❈
پس یقین گردد آنچه نقش نمود
کل نمک بود و هیچ نقش نمود
این کتابم چو آن نمکلان است
همه معنی و سر قرآن است
❈۱۴❈
هر که دل را بدین دهد از جان
شود او محو معنی قرآن
چون گذارد در او رود با او
همچو قطره که اوفتد در جو
❈۱۵❈
هر کجا جو رود بهم پوید
گل و ریحان و لاله زو روید
زان گذارش تو عین او گردی
موج دریای عشق هو گردی
❈۱۶❈
عین معنی شوی رهی زصور
نکنی در صور نظر دیگر
بل صور از لقات بگریزند
همه از نور تو بپرهیزند
❈۱۷❈
زانکه از نور نار کشته شود
گر بزفتی هزار پشته شود
گفت دوزخ صریح با مؤمن
بشنو این را ز لطف ای موقن
❈۱۸❈
زود بگذر ز من برای خدا
تا نگردم ز نور صدق فنا
نار از نور مؤمنان میرد
نور را باز نور جان گیرد
❈۱۹❈
دان که ویرانی صور گردی
خصم ظلمت چو ماه و خور گردی
مثنوی گرچه صورت است بحرف
آمده همچو آب اندر ظرف
❈۲۰❈
لیک او آفت صورها شد
قوت و قوت علم بیجا شد
مثنوی معنوی است غیر صور
مثنوی آفتاب و غیر اختر
❈۲۱❈
چون شود آفتاب نور افشان
همه استاره ها شوند نهان
زانکه جان غالب است و تن مغلوب
هر دو محوند دریم مطلوب
❈۲۲❈
می نگنجد سخن در این اشعار
زانکه سر را بود از اینش عار
گرچه خار است همره گلشن
ورچه دارند یک مقام و وطن
❈۲۳❈
لیک در خار لطف گل نبود
فهم گلشن ز خار می نشود
چیست چاره بگو که خار سخن
می نگردد جدا از آن گلشن
❈۲۴❈
بی سخن آن نمیجهد ز دهان
که بگیرند خط حسن اذهان
آن قدر فهم میشود کاین خار
از قدم بوده است با گلزار
❈۲۵❈
فهم این میدهد بما یاری
همچو از صنع دانش باری
این سخن را که نور ت ابنده است
جو که جوینده زود یابنده است
❈۲۶❈
اندر این مثنوی همه پند است
مونس اوست کاندر این بند است
مثنوی را بصدق خوان نه بلب
تا عطاها بری ز حضرت رب
❈۲۷❈
چون بصدق و صفاش برخوانی
دانک همچون ملک درآبخوانی
اندران خوان بیحد و باقی
دائماً باشدت خدا ساقی
❈۲۸❈
بی کف و بی قدح شراب خوری
بی دهن نقل و هم کباب خوری
کامنت ها