سلطان ولد:باز گردو بگو حدیث خضر چون شد از هجر او کلیم کدر
❈۱❈
باز گردو بگو حدیث خضر
چون شد از هجر او کلیم کدر
جرم ثالث بدان که هر دو بهم
نیستیشان فکنده بود بغم
❈۲❈
جوعشان در سفربجائی بود
بهر جنبش نه دست و پائی بود
تنگدستی و قلت بیحد
کرده شان بد ضعیف و لاغر حد
❈۳❈
حق بر ایشان حلال کرده حرام
بهر ابقای نفس در اسلام
در چنان حالتی زنان محروم
بی ز واره و برهنه و مهموم
❈۴❈
ناگهان آمدند در یک ده
یک گهی نی در آن و برهمه مه
بود آنجا یکی سرای عظیم
صاحب آن سرای مرد ک ریم
❈۵❈
نی کریمی که ملک و مال دهد
بل کریمی که قال و حال دهد
نی کریمی که جامه بخشد و نان
بل کریمی که بخشد او دل و جان
❈۶❈
طفلکانش از او بمانده یتیم
لیک بسیار بودشان زر و سیم
شده دیوار آن سراشان خم
خواست گشتن خراب اندر دم
❈۷❈
پس خضر راست کرد آن خم را
از دل هر دو برد آن غم را
طفلکان را ز غصه برهانید
وز چه حبس و رنج بجهانید
❈۸❈
بعد از آن خضر گ شت زود روان
بی خور و زاد با کلیم د وان
گفت موسی بر وی خضر درشت
صحبتت صعب بود ما را کشت
❈۹❈
آن یتیمان ز زر غنی بودند
زان عمل مر ترا چه بستودند
چون نگفتی زح ا ل جوع و ضرر
تا رسیدی زرت از آن دو پ سر
❈۱۰❈
خضر گفتش برو فراق گزین
سومین جرم شد یقین دان این
چونکه آمد ز بیخودی با خود
گفت خضرش که ای نبی احد
❈۱۱❈
نیست با تو مرا دگر صحبت
این قدر بود از خدا رزقت
باز گ ردو برو بسوی وطن
مصلحت نیست بودنت با من
❈۱۲❈
چون فراقست رفت خواهی باز
کنم آگه ترا کنون زین راز
سرکشتی شنو که آن چون بود
طالبش شاه کافر دون بود
❈۱۳❈
خواست شستن و زان ب لشکر خود
بر سر مؤمنان بناگه زد
شهر اسلام خواست کرد خراب
مؤمنان را فکندن اندر آب
❈۱۴❈
غارت خان و مانشان کردن
باسیری زن و بچه بردن
چونکه من قصد او بدانستم
کردمش خرد تا توانستم
❈۱۵❈
حکمت این بود ای کلیم آله
تو نگشتی ز سر او آگاه
وان که خونی آن پسر گشتم
بردمش گوشه ای و من کشتم
❈۱۶❈
پدر و مادرش ولی بودند
هر دو از صدق و دین ملی بودند
آن پسر خود نبود قابل آن
که شود ز اهل طاعت و ایمان
❈۱۷❈
عاقبت زو شدی پدر کافر
هم بماندی ز راه دین مادر
زانکه در جانشان محبت او
چون نشستی نهان شدی ره هو
❈۱۸❈
گشتمش تا رهند هردو ازو
سر او این بده است بشنو تو
وانچه دیوار را بکردم راست
بهر آندو یتیم هم برجاست
❈۱۹❈
جد ایشان ز صالحان بوده است
زبدۀ حور و انس و جان بوده است
چون بدی این روا که من ز ایشان
جستمی اجر همچوبی کیشان
❈۲۰❈
گر مرا گنجهای در بودی
همه ایثار آن دو حر بودی
سر آن هر سه را چو گفت بدو
گفت ما را بحل خدا را جو
❈۲۱❈
با چنان حشمت و بزرگی خضر
که غلامش بدند مهر و سپهر
با ولی زاد گ ان چنین خدمت
کرد تا یابد از خدا رحمت
❈۲۲❈
تو که هستی پر از خطا و گناه
با چنین حال ناسزا و تباه
نیک بنگر چه بایدت کردن
چونکه غرقی ز جرم تا گرد ن
❈۲۳❈
بی شک اولاد اولیای خدا
در پناه حق اند در دو سرا
هرکشان خدمتی کند اینجا
برد از حق عوض هزار عطا
❈۲۴❈
پدر و جدشان شود خشنود
چونکه فرزندشان بردزتو سود
بلکه هر کو ز پشت آدم زاد
ز انبیا و اولیای پاک نژاد
❈۲۵❈
همه گردند شاد و خرم از آن
دوستدارت شوند از دل و جان
چونکه یک نفس گفتشان احمد
هم تو یکشان بدان گذر ز عدد
❈۲۶❈
زان سبب خواند نفس واحدشان
که نباشد شمار در یک جان
کامنت ها