سلطان ولد:بود شه را عنایتی بولد در نهان اندرون برون از حد
❈۱❈
بود شه را عنایتی بولد
در نهان اندرون برون از حد
خواند او را و گفت روتورسول
از برم پیش آن شه مقبول
❈۲❈
ببر این سیم را بپایش ریز
گویش از من که ای شه تبریز
آن مریدان که جرمها کردند
زانچه کردند جمله واخوردند
❈۳❈
همه گفته ک ن یم ازدل و جان
خانمان را فدای آن سلطان
همه او را بصدق بنده شویم
در رکابش بفرق سر بدویم
❈۴❈
رنجه کن این طرف قدم را باز
چند روزی بیا و با ما ساز
آن مکن تو بما که ما کردیم
زانکه تو سرمه ای و ما گردیم
❈۵❈
چون تو لطفی و ما یقین همه قهر
کی دهد چاشنی شکر زهر
آنچه از ما سزید اگر کردیم
همچو خار خلنده سر کردیم
❈۶❈
تو چو گلشن بیاو وصل نما
همچو مه ز ابر هجر باز برآ
همچنین زین نمط بوی میگو
دل او را بلابه ها میجو
❈۷❈
باشد این گر بود مرا آن بخت
نرم گردد نگیرد این را سخت
دهدم باز وصل از سر لطف
بهلد هجر و بگذرد از عنف
❈۸❈
پس ولد سر نهاد والد را
شکر کرد او خدای واحد را
گفت رفتم که آرم آن شه را
آن حبیب یحبه اللّه را
❈۹❈
گشت از جان روان بسوی دمشق
راه را میبرید از سر عشق
بی تعب میدوید در صحرا
کم ز که میشمرد هرکه را
❈۱۰❈
خار آن ره بر او چو گلشن بود
برد از هر زیان هزاران سود
نار گرما و سختی سرما
مینمودش چو قند و چون خرما
❈۱۱❈
رنج در راه عشق گنج بود
زانکه از عشق مرده زنده شود
عاشقان زخم را بجان جویند
سوی مرهم از آن نمیپویند
❈۱۲❈
از سرو سروری چو بیزارند
روی سوی فنا همی آرند
تا که از خویشتن رهند تمام
می جان را کشند بی لب و جام
❈۱۳❈
نیست این را نهایت و آغاز
قصه را گو گذر ز گفتن راز
چون رسید او بنزد شمس الدین
آن شه اولیای با تمکین
❈۱۴❈
بر زمین سر نهاد همچو م لک
گفتش ای شه غلام تست ملک
بعد از آن شست با حضور و ادب
از سر لطف شه گشاد دو لب
❈۱۵❈
در سخن آمد و درر بارید
در دل و سینه عشق نو کارید
سر سر حدیث و قرآن گفت
کرد پیدا سری که بود نهفت
❈۱۶❈
بی پرش بر فلک بپرانید
بی تنش گرد عرش گردانید
حجب از پیش چشم دل برداشت
شب تاریک را نمود چو چاشت
❈۱۷❈
ظلمت از تن ببرد و از دل وجان
تاروان گشت همچو سیل روان
سوی بحری که بیحد است و کران
اندر او چون رسید یافت امان
❈۱۸❈
از فنا و خطر بجست تمام
همچو مرغی که وارهد ازدام
قطره ای کان بماند از دریا
ره زنانش زنند در صحرا
❈۱۹❈
خاک یک سو برد هوا یک سو
تاب خورهم برد از او صد تو
اینچنین رهزنان و تو غافل
میبرند از تو تا شوی آف ل
❈۲۰❈
تن تو چون سبو ست جان چون آب
رهزنان رهند چون اسباب
منصب و جاه و نعمت دنیی
کرد محروم ت از سر عقبی
❈۲۱❈
کرده اندت از آن نعم محروم
تا شدستی بهر بدی موسوم
میبرد تن ترا بقعر جحیم
مشنوش تا رسی بصدر نعیم
❈۲۲❈
پند بگذار و گو ز شمس الدین
زان خور آسمان و قطب زمین
چون شنید از ولد رسالت را
خوش پذیرفت آن مقالت را
❈۲۳❈
کامنت ها