سلطان ولد:باز شیطان بصورتی دیگر زد در ایشان کدورتی دیگر
❈۱❈
باز شیطان بصورتی دیگر
زد در ایشان کدورتی دیگر
بعد چندین صفا و کشف عطا
بعد چندین عروج سوی علا
❈۲❈
مکر شیطان ببین که چونشان باز
کرد بیزار از نمازو نیاز
رخت اعمال جمله را دزدید
هر یکی زاعتقاد بر گردید
❈۳❈
بازگشتند همچو اول بار
می و مستی گذشت و ماند خمار
روشنی شد بدل بتاریکی
صحت تن برنج باریکی
❈۴❈
چشم زخمی رسید از غیرت
تا شود جمله خلق را عبرت
تا که خایف بوند در ره دین
نشوند ایمن از ابلیس لعین
❈۵❈
تکیه بر زهد و بر عمل نکنند
شادمانی بهر امل نکنند
گرچه گردند از عمل دریا
جمله باشند خایف و جویا
❈۶❈
عاجزانه روند این ره را
نهلند از کف خود آگه را
هیچ بی پیشوا قدم ننهند
دامنش را ز دست خود ندهند
❈۷❈
گرچه آن خمرشان کند مسرور
نشوند از بله بدان مغرور
حال آن جمع یادشان آید
ترسشان هر نفس بیفزاید
❈۸❈
گر رسدشان ز حق هزار عطا
نشوند ایمن از کمین قضا
قوت و زور زارشان دارد
در عبادت بکارشان دارد
❈۹❈
در تنعم کنند مسکینی
گاه شادی و عیش غمگینی
زان چنان چشم زخم روز و شبان
ترس ترسان بوند ناله کنان
❈۱۰❈
هله ای زاهدان شب بیدار
هله ای عالمان خوش رفتار
هل ای رهروان ز پیر و فتی
هله ای صادقان بی همتا
❈۱۱❈
هله ای بندگان آن حضرت
هله ای طالبان آن دولت
هله آنها که که از جهان رستید
از چنین دام بی امان جستید
❈۱۲❈
هله آنها که پاک بازانید
هر یکی در شکار بازانید
هله آنها که فارغ از خلقید
شده قانع بکهنۀ دلقید
❈۱۳❈
هله آنها که بی خورش سیرید
در چنین بیشه هر یکی شیرید
هله آنها که بر شما آتش
همچو گل شد لطیف و تازه و خوش
❈۱۴❈
هله آنها که بر شما طوفان
گشت چون جسر تا روید بر آن
هله آنها که بر هوا رفتید
سبک ار چه بتن قوی زفتید
❈۱۵❈
ترس ترسان روید این ره را
تا ببینید روی آن شه را
دشمن جانتان چو شیطان است
نبود ایمن آنکه ان س ان است
❈۱۶❈
دشمن خرد نیست زو ترسید
مکر او را ز رهروان پرسید
صدهزاران هزار چون ما را
قصد کرد از برای یغما را
❈۱۷❈
همچو آدم که اصل و بابا بود
جد هر مؤمنی و ترسا بود
انبیا و اولیا ز پشت وی اند
گرچه از مصر و از عراق وری اند
❈۱۸❈
مقتدا و خلیفۀ یزدان
هر فرشته اش سجود کرده ز جان
با چنین آدم علیم صفی
با چنین پیشوا و یار وفی
❈۱۹❈
مکرها کرد و عاقبت او را
کرد بیرون ز جنة المأوی
از کمین نقل نقل کرد از عهد
گندمی را نمود بیش از شهد
❈۲۰❈
دام ر ا زیر دانه پنهان کرد
تا ورا صید همچو مرغان کرد
با تو مسکین که کم ز عصفوری
چه کند فکر کن چه مغروری
❈۲۱❈
دشمن آدم است بچگانش
کو کسی کو نشد پریانش
باز چون شمس دین بدانس ت این
که شدند آن گروه پ ر از کین
❈۲۲❈
آن محبت برفت از دلشان
باز شد دل زبون آن گلشان
عقلشان شد اسیر نفس و هوی
مؤمنان گشته از هوا ترسا
❈۲۳❈
ن فسهای خبیث جوشیدند
باز در قلع شاه کوشیدند
گفت شه با ولد که دیدی باز
چون شدند از شقا همه دمساز
❈۲۴❈
که مرا از حضور مولانا
که چو او نیست هادی و دانا
فکنندم جدا و دور کنند
بعد من جملگان سرور کنند
❈۲۵❈
خواهم این بار آنچنان رفتن
که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز
❈۲۶❈
سالها بگذرد چنین بسیار
کس نیاید ز گرد من آثار
چون کشانم دراز گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین
❈۲۷❈
چند بار این سخن مکرر کرد
بهر تأکید را مقرر کرد
کامنت ها