سلطان ولد:شعر عاشق بود همه تفسیر شعر شاعر بود یقین تف سیر
❈۱❈
شعر عاشق بود همه تفسیر
شعر شاعر بود یقین تف سیر
شعر شاعر نتیجۀ هستی است
شعر عاشق ز حیز مستی ست
❈۲❈
ز ان کزین بوی حق همی آید
وان ز وسواس دیو میزاید
رونق شعر آن بود بدروغ
شعر این را ز راستی است فروغ
❈۳❈
هردم آن در مبالغه کوشد
تا بنرخ نکوش بفروشد
وین ز بسیار اندکی گوید
چون سوی شعر و قافیه پوید
❈۴❈
گرچه خود می نگنجد آن یم او
در بیان و زبان و در دم او
لیک از آن دم همی شود بینا
دیده های درون هر اعمی
❈۵❈
آن چن ا ن شعر کین برد اثرش
همچو جانش پذیر و گیر برش
تا که گردد ز تو خدا خشنود
بردت از زمین بچرخ کبود
❈۶❈
زانکه این شعر شرح قرآن است
راحت روح و نور ایمان است
آن فریقی که شعرشان بود این
که برد خلق را ز کفر بدین
❈۷❈
دین چه جمله را بره بخدا
سر این را بدان دمی بخود ا
شعرشان را مخوان چو شعر کسان
مشمر هر دو شعر را یکسان
❈۸❈
زانکه این میوه میرسد ز نعیم
وان شراری است آمده ز جحیم
شعر ایشان بود همه اکسیر
زان شود زر مست بجان بپذیر
❈۹❈
مدح حق است شعر این مردان
زانکه دلشان ز حق بود گردان
مدح ایشان همی کند یزدان
هست شاهد بر این سخن قرآن
❈۱۰❈
همه قرآن ثنای ایشان است
شرح عباد و اهل ایمان ست
همه خود ذکر انبیاست در آن
صفت قرب اولیاست در آن
❈۱۱❈
قال ایشان بود نتیجۀ حال
پر بود نظمشان ز نور جلال
لیک آنها که خود پرست بدند
از می نفس دیو مست شدند
❈۱۲❈
شعر ایشان نبود بهر خدا
زانکه رست از دروغ و زرق و ریا
از برای چنین نفوس لئیم
که براند از نفاق و حرص عظیم
❈۱۳❈
گفت در هجوشان حق بیچون
شعرا یتبعهم الغاون
خود نما ئ یست پیشۀ ایشان
نیستشان بوز سر درویشان
❈۱۴❈
مرد درویش از خدا گوید
بیخود اندر ره خدا پوید
چونکه بیخود شده است در ره حق
جمله احرار از او برند سبق
❈۱۵❈
خودی خویش را فنا کرد او
بیخودی روی در خدا کرد او
شعر ایشان ز نور میزاید
از جهان سرور میزاید
❈۱۶❈
شعرشان را فسون عیسی دان
که از آن مر ده می پذیرد جان
فرق این را کجا کند هر دون
چون ندارد رهی بعلم درون
❈۱۷❈
ش به ودر ّ بود برش یکسان
چونکه صراف نیست آن نادان
عاشقی شد نهایت اخلاص
خون عشاق را نبود قصاص
❈۱۸❈
کشتن عاشقان حیات بود
کشتنئی نیست کان ممات بود
آنچنان قتل را ضمان نبود
س ود محض است از آن ز ی ان نبود
❈۱۹❈
بلکه شکرانه واجب است بر او
که بدان میر ه د ز نفس عدو
کشتن عاشقان بود رستن
از فنا و بدوست پیوستن
❈۲۰❈
زانکه از خویش جمله لاگشتند
سوی الا تمام واگشتند
خودی خویش را رها کردند
دائماً روی با خدا کردند
❈۲۱❈
عاشقان راست اینچنین سیری
سیر زهاد طاعت و خیری
حامل است این و آن بود محمول
قا ب ل است این و آن بود مقبول
❈۲۲❈
عشق چون بحر و زهد چون قطره
عشق خورشید و زهد چون ذره
زاهدی میشود بعقل اینجا
عاشقی با تو آمد ای جویا
❈۲۳❈
چونکه ک شتۀ خداست هر عاشق
برد سرها چو داد سر عاشق
سر برد عاشقی که او سر داد
هر که سر را نداد رفت بباد
❈۲۴❈
زنده آنکس بمرد کاینجا مرد
مرد بی درد گشت زو چون درد
میل زاهد بود چو آب سبو
میل عاشق چو سیل و چشمه و جو
❈۲۵❈
فرق این هر دو میکن ای دانا
زابلهی درمگوی هر شبه را
از می عاشقان اگر خوردی
مشمر صاف صاف را دردی
❈۲۶❈
زاهدت گوید از نماز رسی
از حج و روزه و نیاز رسی
عاشقت گوید ای رفیق نکو
بیش این بحر زن بسنگ سبو
❈۲۷❈
خویش را در یم صفا بسپار
تا که این یم کند برای تو کار
چه بر آید ز دست و پای تو خود
یا ز فهم و ز عقل و رأی تو خود
❈۲۸❈
مگسی نگذرد ز دریاها
ن پ رد سوی قاف جز عنقا
مگر اینجا ب پ ر عنقائی
چفسد او تا رساندش جائی
❈۲۹❈
همچو عنقاست عاشق و تو مگس
هیچ با او مزن ز جهد نفس
دس ت و پائی مزن در اوزن دست
تا رهی ز اینجهان همچون شست
❈۳۰❈
کار تو او کند یقین میدان
گذراند ترا ز کون و مکان
بردت بیگمان در آن حضرت
دهدت ملک و شاهی و دولت
❈۳۱❈
نکند او حواله جای دگر
مر ترا و مست شود زو زر
کامنت ها