سلطان ولد:شمس تبریز را بشام ندید در خودش دید همچو ماه پدید
❈۱❈
شمس تبریز را بشام ندید
در خودش دید همچو ماه پدید
گفت اگرچه بتن از او دوریم
بی تن و روح هر دو یک نوریم
❈۲❈
خواه او را ببین و خواه مرا
من ویم او من است ای جویا
هر دو با هم بدیم بی تن و جان
پیش از آن کاین فلک شود گردان
❈۳❈
نی فلک بود و نی مه و نی خور
که مرا بود او چو جان در خور
بی فلک جمله عیش ها کردیم
از کف شه چه باده ها خوردیم
❈۴❈
بی زمین و زمان بهم بودیم
از وجود جهان نیفزودیم
فهم ها کی رسد بحالت ما
چون نداریم در جهان همتا
❈۵❈
مغز مائیم و دیگران همه پوست
از غنی و فقیر و دشمن و دوست
زین خلایق نه ایم ما یا را
مشمر ز اهل این جهان ما را
❈۶❈
این جهان خیره است اندر ما
طالب ماست خلق ارض و سما
حالت ما بکس نمی ماند
کیست کاحوال ما عیان داند
❈۷❈
من و او از چه رو همیگویم
چونکه خود او منست و من اویم
بل همه اوست من در او درجم
زو بود جمله دخلم و خرجم
❈۸❈
او چو شخص است و هست من سایه
نیست بی شخص سایه را مایه
بی وجودش مرا وجودی نیست
بی ویم هیچ تا رو پودی نیست
❈۹❈
ج نبش من همه ز جنبش اوست
هیچ بی او مرانه پش ت و نه روست
پس ز من دائماً تو او را بین
در بد و نیک و در خشونت و لین
❈۱۰❈
او چو خورشید و من چو یک ذره
او چو دریا و من چو یک قطره
تری قطره نی که از دریاست
هستی ذره نی ز شمس و سماست
❈۱۱❈
مدح خود کردنم از این روی است
که خمم پر ز آب آن جوی است
پس همه مدح اوست در تحقیق
اصل را گیر بگذر از تفریق
❈۱۲❈
کامنت ها