سلطان ولد:مصطفی گفت تن بود مرکب روح یا عقل کی شود مرکب
❈۱❈
مصطفی گفت تن بود مرکب
روح یا عقل کی شود مرکب
مرکبی دان بقول او تن را
در سرای بقا مجو تن را
❈۲❈
پس یقین شد که آسمان و زمین
گشت آخر برای نفس مهین
گر تو مرکب نئی از این آخر
بدرآ همچنانکه از یم در
❈۳❈
قطره چون گشت در صدف گوهر
کی بماند در آن صدف دیگر
بچۀ مرغ را چو روید پر
شکند بیضه را بر آرد سر
❈۴❈
گر بود صعوه ور بود عنقا
فکند بیضه را پرد بسما
چونکه نه ماهه شد بچه ز شکم
بدر آید رهد ز تنگی و غم
❈۵❈
ور نیاید برون تو مردهش دان
در شکم یا که نیست خود بچه آن
همچو بادی بود درون جگر
باد را زن گمان ببرده پسر
❈۶❈
گر بدی آن پسر زدی خوش سر
اندر این عالم از تن مادر
در جهان بزرگ با پهنا
که شد آراسته ز ارض و سما
❈۷❈
بی شمار است کوه و صحراهاش
بی کنار است آب و دریاهاش
ور تو هم حاملی از آن انوار
زین جهان ظلام سر بدر آر
❈۸❈
از تن همچو مریم ای جویا
عیسئی زای بی پدر گویا
هین ممان در خودی چو زان کانی
دل بر این تن منه اگر جانی
❈۹❈
جنبشت در شکم اگر زولاست
بی گزاف و عبث چو باد هواست
بار دیگر برآ ز جسم جهان
شو روان در جهان عقل و روان
❈۱۰❈
همچو از معدنی که آری خاک
بود آمیخته بنقرۀ پاک
باشد آن نقره اندر او پنهان
خاک چون تن عیان و نقره چو جان
❈۱۱❈
چون برآید زخاک کان نقره
ماند از خاک خوار و بی بهره
بهر نقره است خاک را مقدار
ورنه بی نقره خاک باشد خوار
❈۱۲❈
گرچه آن خاک شد ز کان بیرون
نشود همچو نقره آن موزون
تا نزاید ز خویش بار دگر
ماند آن خاک در خودی ابتر
❈۱۳❈
هیچگونه بکار ناید آن
کی شود چون درم عزیز و روان
یا مثال صدف که از دریا
بدر آید درست ای دانا
❈۱۴❈
تا نزاید از آن صدف گوهر
کی خرندش بنقره و ب ا زر
قیمتش کی شود چنان پیدا
پیش هر پیر و نزد هر برنا
❈۱۵❈
پس رو از خود بزای بار دگر
همچنانکه ز خاک نقره و زر
تا رهی از خطر شوی ایمن
در پناه خدای شو ساکن
❈۱۶❈
چون ملک بر فلک شوی باقی
حقت از خمر جان شود ساقی
خاک کانی چو رفت در آتش
بگدازید و گشت کارش خوش
❈۱۷❈
رست از خواری و عزیز شد آن
خاک بد بسته نقره گشت روان
هم تو گر طالبی در آتش عشق
بگداز اندر کورۀ صدق
❈۱۸❈
تا رهی از حجاب این هستی
تا کنی از می خدا مستی
چون دوبار است شرط زائیدن
یک ز مادر یک از خود ای پر فن
❈۱۹❈
یک بزادن در این جهان غرور
یک شدن زی ظلام تن سوی نور
زادن اولین چو شد حاصل
دردوم کوش تا شوی واصل
❈۲۰❈
جان خود را بیار در ره حق
تا بری از اله درس و سبق
بهرجانی بری هزاران جان
عوض دانۀ دو صد بستان
❈۲۱❈
عوض خار زار گلزاری
عوض پشگ مشگ تاتاری
آن چنان که بپیش آن عالم
همچو چاهی است تنگ و تار شکم
❈۲۲❈
پیش آن ملک و عالم پادار
کاندر آن است مسکن احرار
این جهان تنگتر ز آن چاهست
هرکه زین بو نبرد گمراهست
❈۲۳❈
اینقدر نسبتش نباشد هم
هیچ ماند بشاد کامی غم
شرط صحت مجوی هیچ از رنج
کی دهد بی نوا خبر از گنج
❈۲۴❈
کی بود کور آگه از دیدار
یا ز ذوق سخن در و دیوار
آن جهان چون حیات محض آمد
خاک مرده از او می آشامد
❈۲۵❈
زنده و تازه این جهان همه زوست
ورنه بی نور اوست مرده و پوست
نیست با مرده زنده را نسبت
کو جحیم و کجا بود جنت
❈۲۶❈
آن همه روشنی و عیش و بقاست
وین همه ظلمت و عنا و فناست
حاصل اینست کز خودی بگذر
تا کنی در خدا مدام نظر
❈۲۷❈
پاک شو ار غرور و از هستی
تا که بی جام و می رسد مستی
بی حر تن برآی چون عیسی
بر فلک ها و بگذر از موسی
❈۲۸❈
رخت دل را بر آسمان کش هین
بی حجابی جمال مه را بین
نی بر این آسمان و چرخ کبود
که شد آن هست از بخار و ز دود
❈۲۹❈
بل بر آن آسمان که حاکم اوست
آن چو مغز است و این بود چون پوست
نی سنائی که بد بحکمت فرد
در کتابش بیان این را کرد
❈۳۰❈
کاسمانهاست در ولایت جان
کارفرمای آسمان جهان
پس بر آن آسمان رود دانا
نی بر این چرخ گنبد مینا
❈۳۱❈
فلک الروح مجلس الاحرار
فوقه یسبحون فی الانوار
نظر الحس لا یراه مدا
صورة الجسم حائل ابدا
❈۳۲❈
بصر الحس ناظر الاشباح
نظر العقل شاهد الارواح
فلک الجسم جمرة و دخلن
فلک الروح روضة و جنان
❈۳۳❈
فلک الروح لامکان له
ما جری منه لا زمان له
فلک الدهر فی هواه یدور
یغتدی من ضیائه و ینور
❈۳۴❈
فلک الکون هالک فانی
کل من قال دائم جانی
آسمان صورت است و معنی نیست
آسمان کی مقام اهل هویست
❈۳۵❈
آسمان و زمین که فانی اند
هفتشان پست گشت و هفت بلند
صورت ار شد بلند پست شود
عاقبت جز سوی عدم نرود
❈۳۶❈
قدرتی هست کان بلند از اوست
وین پستی نیازمند از اوست
بی مکان است قدرت یزدان
گرچه اندر مکان شده است روان
❈۳۷❈
در مکانش بحس توان دیدن
بی مکانش شود بجان دیدن
هرکه از حس و از جهت برهید
یار را دید و از خطر بجهید
❈۳۸❈
چون صور پرده اند نی مقصود
پرده را عقل کی کند معبود
پس بر این آسمان نرفت مسیح
او ملیح است رفت سوی ملیح
❈۳۹❈
حق جمیل و جمال منظر او
غیر خوبی نگشت در حور او
بی گمان خوب پیش خوب آید
زشت با زشت هم بیاساید
❈۴۰❈
طیبین سوی طیبات روند
هم خبیثین بجنس خود گروند
یطلب المرء ما یجاش ه
عند تلقائه یؤان س ه
❈۴۱❈
صنف شیئی بصنفه بقوی
حین لقیائه به یروی
اجتماع المیاه و القطرات
جمعها یرتقی یصیر فرات
❈۴۲❈
هکذا النار و الهوا اعلم
کل شیئی بجنسه یفخم
عکس هذا لقاء غیر الجنس
ذاک کاالجن فی هلاک الانس
❈۴۳❈
جنس از جنس میشود افزون
جنس از غیر جنس ناموزون
جنس خود را چو یافت جوینده
گرچه لال است گشت گوینده
❈۴۴❈
لیک دریاب نیک ای دانا
که نه هر جنس در خور است ترا
دو صفت هست در تو چشم گشا
یک ز فرش و یکی ز عرش علا
❈۴۵❈
اهل فرش از سپهر جان دوراند
عرشیان همچو خور پر از نوراند
رو بعرشی گرو کز آن جنسی
سوی جنی مرو اگر انسی
❈۴۶❈
چون دو جنس آمد این گزین به را
ترک که کن چو یافتی مه را
دائماً عاشقان حق را جو
هرچه گوئی همیشه زیشان گو
❈۴۷❈
عشقت از عاشقان شود افزون
چون شدی یارشان شوی موزون
ای برادر بغیر جنس مشین
تا بری ره بسوی منزل دین
❈۴۸❈
کامنت ها