سلطان ولد:آن گروهی که زنده از دین اند همه بیدار خواب می بینند
❈۱❈
آن گروهی که زنده از دین اند
همه بیدار خواب می بینند
طفل در خواب می بیند نان
زانکه مقصود اوست آن بجهان
❈۲❈
هرچه آید بخاطرت بیدار
گه خوابت همان شود دیدار
عکس تو اهل دل ببیداری
خوابها دیده در ره باری
❈۳❈
رفته بی کاروان و مرکب و ساز
طرفة العین در دمشق و حجاز
با تو بنشسته هر دو چشمش باز
شهرها دیده چون ری و ابخاز
❈۴❈
کوه و صحرا و کشتی و دریا
مهر و ماه و نجوم و ارض و سما
انبیای گذشته را بیند
صد چنین ارض و صد سما بیند
❈۵❈
نی که جبریل همچو شخص جوان
خود بمریم نمود ناگاهان
مریم از وی گریخت چونش دید
بود مستوره زو قوی ترسید
❈۶❈
گفت با مریم او ز من مهراس
ملکم من ببین مرا بشناس
حق مرا امر کرد تا بدمم
از ره آستینت روح دمم
❈۷❈
تا شوی حامل مسیح مرم
گفت در دم درون من ز کرم
بی توقف در او دمید آندم
تا که شد حامله از او مریم
❈۸❈
بعد نه ماه آن پسر را زاد
وانگهانش بگاهواره نهاد
جمله خویشان شدند جمع بر او
که بدی بکر و عابد و حق ج و
❈۹❈
از تو این کار بد بدیع نمود
نام تو پیش خلق نیکو بود
سر بلندی ما کنون شد پست
می نگوئی که این چه واقعه است
❈۱۰❈
کرد اشارت کز ین پسر پرسید
بد مگوئید اگر خدا ترسید
همه گفتند طفل نو زاد است
کی از آن پرسد آنکه آزاد است
❈۱۱❈
این چه مکر و چه حیله می بندی
بر سر و ریش ما همیخندی
یک از ایشان که بود اهل خرد
نور صدق و صفا درونش زد
❈۱۲❈
پس بپرسید از پسر احوال
خوش بگفت اندر آمد او در حال
گفت در مهد قوم را عیسی
که منم در صفات چون موسی
❈۱۳❈
بی پدر هست من ز روح شدم
ز ب دۀ هود و لوط و نوح شدم
بیکی وجه مانم آدم را
بهمه وجه دارم آن دم را
❈۱۴❈
هستم آن بندۀ که در دو سرا
کرد حق پیشوا و شاه مرا
هم کتابم بداد و خاصم کرد
تا کنم من دوای هر غم و درد
❈۱۵❈
هم مرا بی عمل رسالت داد
همچو آدم بمن جلالت داد
کر اصلی ز من شود شنوا
کور یابد دو دیدۀ بینا
❈۱۶❈
مبتلا هم ز من درست شود
هر طرف به ز تندرست د ود
مردگان را بدم کنم زنده
سرکشان را ز جان و دل بنده
❈۱۷❈
گر کنم حکم خاک زر گردد
سنگ ریزه در و گهر گردد
پری و دیو را فرشته کنم
در یم نورشان سرشته کنم
❈۱۸❈
مرغ پرانم از گل تیره
که شوند انس و جن در آن خیره
معجزات مرا نهایت نیست
گفتم از نقل و از روایت نیست
❈۱۹❈
انا روح الاله بینکم
انا یا طالبین زینکم
انا سرالکلیم فی العالم
کی رسد هر نبی باحوالم
❈۲۰❈
نوره والدی و استادی
کان فی الاصل منه ارشادی
جئنکم رحمة اطیعونی
کافلا دولة اطیعونی
❈۲۱❈
انا با ق ی و عمرکم فانی
طالب النفس کافر جانی
انا احیی النفوس من نفسی
انا اجری الکؤوس من نفسی
❈۲۲❈
انا عین الحیوة فی عصری
فی ریاض قلوبکم اجری
ترجمان خدای بیچونم
منگر تو مرا دگر گونم
❈۲۳❈
گفت من گفت اوست گوش گشا
دو مبین چون نیم ز دوست جدا
باز مرده اگر دهد آواز
بود از مرد زنده آن نه از باز
❈۲۴❈
مرده را کی بود طنین و صفیر
آن ز صیاد و مرغ دان ای میر
میکند بانگ تا که مرغ آید
پیش این مرغ و اوش برباید
❈۲۵❈
بچنین حیله مرغکان گیرد
خلق را حق هم آنچنان گیرد
اولیا مرده اند پیش از مرگ
فارغ اند از قبول کس و ز ترک
❈۲۶❈
کند آواز حق که پندار ن د
آن نه مرده است رو بدو آرند
زانکه چون جنس خویش بیند او
نر م د هیچ و زود گیرد خو
❈۲۷❈
نطق طوطی بر این نسق باشد
سخن اولیا ز حق باشد
طوطیک را چنین بگفت آرند
کاینه پیش او همی دارند
❈۲۸❈
پس آئینه عاقلی پنهان
گشته وز دور نکته ها گویان
بیند او خویش را در آن پیدا
طوطی سبز رنگ خوش سیما
❈۲۹❈
طوطیک چونکه آن سخنها را
شنود همچنان شود گویا
زانکه چون جنس بیند او آسان
پیش آید نترسد از نقصان
❈۳۰❈
سخن از وی دلیر آموزد
زان سخن همچو شمع افروزد
ور نبیند چو خویش مرغ در او
بگریزد یقین نیارد رو
❈۳۱❈
وحی را حق بانبیا زان داد
تا بدین شیوه سر بخلق افتاد
ور نبودی چنین کس از آن سر
نرسیدی بصد هزاران بر
❈۳۲❈
ور نمودی جز این نخوردی هیچ
زان شکرها بشر نبردی هیچ
کامنت ها