سلطان ولد:شورش شیخ گشت از او ساکن وان همه رنج و گفتگو ساکن
❈۱❈
شورش شیخ گشت از او ساکن
وان همه رنج و گفتگو ساکن
زانکه بدنوع دیگر ارشادش
بیشتر بود از همه دادش
❈۲❈
آنچه از اولیا نبردی کس
سالها میرسید از او بنفس
بی لب و کام سرها گفتی
در جان بی زبان همی سفتی
❈۳❈
خلق را فایده رسانیدی
گوش از آن حرف و صوت نشنیدی
سخنش از درون بدلها بود
چون ملک پاک از آب و گلها بود
❈۴❈
در دل و سینها روان بود او
همچو حق جان هر روان بود او
مرشد پخته بود آن کامل
فعل او کامل و زبان کامل
❈۵❈
بود در دور خویش شاه فرید
خنک آنکس که روی خویش دید
شیخ با او چنانکه با آن شاه
شمس تبریز خاص خاص اله
❈۶❈
خوش در آمیخت همچو شیر و شکر
کان هر دو زهمدگر شد زر
نظر شیخ جمله بر وی بود
غیر او نزد شیخ لاشی بود
❈۷❈
ننشستی بهیچکس جز او
چشم را بر نداشتی زانرو
باز در منکران غریو افتاد
باز درهم شدند اهل فساد
❈۸❈
باز آغاز کرد جوش حسد
زانکه بودند غرق نفس و جسد
گفته با هم کز آن یکی رستیم
چون نگه میکنیم در شستیم
❈۹❈
اینکه آمد ز اولین بتر است
اولین نور بود این شرر است
داشت او هم بیان و هم تقریر
فضل و علم و عبارت و تحریر
❈۱۰❈
پیش از ین خود نبود کان شه ما
بود از او پیشتر بعلم و صفا
حیف میاید و غبین که چرا
جوید آن شیخ بیش کمتر را
❈۱۱❈
کاش کان او ّ لینه بودی باز
شیخ ما را رفیق و هم دمساز
نبد از قونیه بود از تبریز
بود جان پرور و نبد خونریز
❈۱۲❈
همه این مرد را همیدانیم
همه هم شهرئیم و هم خوانیم
خرد در پیش ما بزرگ شده است
او همان است اگر سترگ شده است
❈۱۳❈
نی ورا خط و علم و نی گفتار
بر ما خود نداشت این مقدار
عامی محض و سادۀ نادان
پیش او نیک و بد بده یکسان
❈۱۴❈
دائماً در دکان بدی زرکوب
همه همسایگان از او درکوب
نتواند درست فاتحه خواند
گر کند زو کسی سؤالی ماند
❈۱۵❈
با چنین کس که عالم است از حق
دمبدم میدهد خداش سبق
با چنین کس که چشمۀ نور است
خیره برروش جنت و حور است
❈۱۶❈
با چنین کس که اوست مظهر حق
دل پاکش شده است منظر حق
با چنین کس که اوست خود منظور
تن و جانش از آن نظر همه نور
❈۱۷❈
دم عیسی روانه از دم او
نور افشانده موج از یم او
دل مرده ز نور او زنده
گشته زو شاه و هر کمین بنده
❈۱۸❈
آن کسانی که منکران بودند
کور و کر چون که گران بودند
گفته صد چیز کان نمیباید
کرده صد کار کان نمیشاید
❈۱۹❈
خاص خاص خدای را ع امی
خوانده آن قوم جاهل از خامی
خوار دیده عزیز یزدان را
آب و گل گفته آن دل و جان را
❈۲۰❈
از خود او را بنقص کرده نظر
جان جان را شمرده چون پیکر
دیده او را چو خویش غرقۀ شر
ملکی را نهاده نام بشر
❈۲۱❈
گفته بسیار از نفاق و ز کین
بی ادب پیش و پس چنان و چنین
زابلهی گر چنین گزین سلطان
گشته سرکش چو از خدا شیطان
❈۲۲❈
معدن علم را ز غایت جهل
خوانده نااهل هر خر نااهل
این ندانسته آنچنانکه پلید
که حجاب ره است گفت و شنید
❈۲۳❈
گفتگو برده است از آن گفتار
نیست آگه ز بیهشی هشدار
آگهی و خودی حجاب ره است
علم دلها نهفته در وله است
❈۲۴❈
هوش و گوش اندر آن طریق سداست
چون گذشتی از این دو سرا احد است
گذر از گوش سر که سرشنوی
بهل این پای تن که راه روی
❈۲۵❈
نیست قدری در آن سفر سر را
بی سر و پای ج و چنان در را
کله است این نه سر دو چشم گشا
اندر این سرسر است سر بخودآ
❈۲۶❈
مغز باشد ز گرد کان مقصود
پوست را از خری مکن معبود
نقش بیرون بود یقین همه پوست
در درون سیر کن ببین رخ دوست
❈۲۷❈
جمع نادان که نیستشان نظری
هیچ از ین قومشان نشد خبری
بیخبر زین که عالم ایشانند
همچو چشمه ز عشق جوشانند
❈۲۸❈
بر فلک با ملک چو خویشان اند
چون مه و مهر نور افشانند
هر سحر مست عشق تا شام اند
بی شب و روز باده آشام اند
❈۲۹❈
علمشان آید از جهان عدم
زان کتابی که خوانده بود آدم
گشت عالم تمام بر اسما
از مسما برفت در اسما
❈۳۰❈
اصل هر چیز را بدیده تمام
هر یکی را نهاده زان پس نام
تو همین اسم را همی دانی
کی بدین اسم آن طرف رانی
❈۳۱❈
هیچ کس ره بنام اسب برید
یا کسی بی درم متاع خرید
هیچ دیدی که کس ز گفتن نان
سیر گشته است اندر این دوران
❈۳۲❈
علمشان را مجو ز راه زبان
بی زبان علم میکنند بیان
علم خلقان صدای آن علم است
پیش آن علم و ح ک م این خلم است
❈۳۳❈
علم بر رسته آن مردان است
علم بر بسته آن سردانست
علم مردان بود چو آب روان
زندگی بخشد آن بعقل و روان
❈۳۴❈
علم و حکمت ز جانشان جوشد
دلشان باده بی قدح نوشد
علم خلقان بود بیات و قدید
علم مردان بود طری و جدید
❈۳۵❈
علم این خلق مکتسب آمد
علم آن قوم بی سبب آمد
آن مردان عطا بودنی کسب
رانده از جمله پیشتر بی اسب
❈۳۶❈
لقمه ها میخورند بی لب و ف م
زنده با آن دم اندنی از دم
نور حق اند در لباس بشر
زده سر از ظلام شب چو سحر
❈۳۷❈
جسمشان گرچه بود همچون شب
عین شب روز شد ز جلوۀ رب
کیمیا چون رسید بر مس حس
زر صافی شد از ورودش مس
❈۳۸❈
جسمها گشت از آن عطا مبدل
چشم یک بین شد و نشد احول
گرچه یک را بدید احول دو
چون حول رفت یک نماید رو
❈۳۹❈
هر که یک دید آن یگانه بود
دایما در یکی روانه بود
در دل پاک او عدد نبود
قبلۀ او بجز احد نبود
❈۴۰❈
همه میراث برده از رسل اند
رهبر راستین هر سبل اند
وارث انبیا خود ایشان اند
کز ره گفت نور افشانند
❈۴۱❈
علم ایشان دهد بدلها نور
قرب یا بد ز گفتشان هردور
طالبان را که پیششان آیند
بصفات خدا بیارایند
❈۴۲❈
جانها را خلع بپوشانند
از شراب طهور نوشانند
راسخون در علوم مردانند
که سر از امر حق نگردانند
❈۴۳❈
هر یکی حجت اند و برهان اند
تاز جهل و خودیت برهانند
از خودیی که آن حجاب ره است
حال تو دمبدم از آن تبه است
❈۴۴❈
هر نفس مر ترا چو دیو رجیم
میبرد از نعیم سوی جحیم
از چنین دشمنی که بست تو را
زان بلندی فکند پست تو را
❈۴۵❈
آب جان دلت که پاک بده است
پیش از آب و گلت ز عهد الست
از ستمهای او شده است نجس
زر صافت از اوست آهن و مس
❈۴۶❈
برهانندت آن گروه از او
ببرندت روان بحضرت هو
همچو خود شاه و پیشوات کنند
در جهان حبر و مقتدات کنند
❈۴۷❈
نه لند ت درون مجلس فسق
بنشانند خوش بمق ع د صدق
ب س کن و باز گرد از این گفتن
وز در مدح اولیا سفتن
❈۴۸❈
شرح انکار آن مریدان کن
صفت آن فریق بیجان کن
که چسان ترهات میگفتند
از غم و غصه شب نمیخفتند
❈۴۹❈
کای عجب از چه روی مولانا
که نیامد چو او کسی دانا
روز و شب میکند سجود او را
بر فزونان دین فزود او را
❈۵۰❈
هر چه دارد همی دهد با او
از زر و سیم و جامه های نکو
پیش از این جاش بود صف نعال
فخر کردی ز مامیان رجال
❈۵۱❈
چون شود این که ماورا اکنون
شیخ خوانیم یا ز شیخ افزون
بر چنین عار نار بگزینیم
تا که جان در تن است ننشینیم
❈۵۲❈
زین نمط فحش های زشت و درشت
گاه گفته بروش و گه پس پشت
جمله را رای اینچنین افتاد
که چو ز اسب مراد زین افتاد
❈۵۳❈
سرببازیم و زنده اش نهلیم
چون از آ ن جان فکار و خسته دلیم
همه گشتند جمع در جائی
که جز این نیستمان گ زین را ئی
❈۵۴❈
که ورا از میانه برگیریم
عشق آن شاه را ز سر گیریم
همه سوگندها بخورده کزین
هر که گردد بود یقین بیدین
❈۵۵❈
یک مریدی برسم طنازی
شد از ایشان و کرد غمازی
او همان لحظه نزد مولانا
آمد و گفت این حکایت را
❈۵۶❈
که همه جمع قصد آن دارند
که فلان را زنند و آزارند
بعد زجرش کشند ازره کین
زیر خاکش نهان کنند و دفین
❈۵۷❈
پس رسید این بشه صلاح الد ّ ین
نور چشم و چراغ هرره بین
خوش بخندید و گفت آن کوران
که ز گمراهی اند بی ایمان
❈۵۸❈
نیستند اینقدر ز حق آگاه
که بجز ز امر او نجنبد کاه
چون ک هی ز امر کبریا جن ب د
کوه بی امر او کجا جنبد
❈۵۹❈
چون تواند کسی مرا کشتن
یا بخاک و بخونم آغشتن
چون خدا مر مرا نگهبان است
حارس و حافظ تن و جان است
❈۶۰❈
گرچه اندر جهان چنان خوارم
همچو خورشید عین انوارم
نقش جسمم اگرچه خرد بود
از دلم قطرها چو بحر شود
❈۶۱❈
همچو مغزم نهفته در بادام
قشر بادام شد بر ایشان دام
حق مرا از چه روی پنهان کرد
زانکه جان را قرین جانان کرد
❈۶۲❈
چون شهم خواند اندرون سرا
کی شوم بر در سرا پیدا
همچو شه باشم از همه پنهان
آنکه پیداست هست او دربان
❈۶۳❈
گر مرا هر کسی بدانستی
در حق من کجا توانستی
اینچنین فکرهای بد گ ردن
خویشتن را بدان زدن کردن
❈۶۴❈
از خری میزنند قوم لگد
بر کسی کوست خاص خاص احد
رحمت محضم ار نه من بنفس
نهلم زنده در جهان یک کس
❈۶۵❈
کرد من کرد کردگار بود
اینچنین کس چگونه خوار بود
می برنجند از اینکه مولانا
کرد مخصوصم از همه تنها
❈۶۶❈
خود ندانسته اینکه آینه ام
نیست نقشی مرا معاینه ام
در من او روی خویش می بیند
خویشتن را چگونه نگزیند
❈۶۷❈
عاشق او بر جمال خوب خود است
ببرد گر کسی گمان مبر که بداست
وحدت است این دوئی نمیگنجد
نیست شو چون توئی نمیگنجد
❈۶۸❈
تا خودی با تو است کی گنجی
توئیت چون دو است کی گنجی
منزل آخرین بود وحدت
تا رسیدن بدان گزین خدمت
❈۶۹❈
کامنت ها