سلطان ولد:خدمت از بهر آن نهاد خدا تا شوی از خودی تمام جدا
❈۱❈
خدمت از بهر آن نهاد خدا
تا شوی از خودی تمام جدا
از دل آن خدا شوی وز جان
او بود در تو آشکار و نهان
❈۲❈
نی که آن طفل را دهند طعام
اندکی تا شدن زمان فطام
اندک اندک زهر خورش خورد او
تا شود خوردن طعامش خو
❈۳❈
اندر آخر ز شیر و از پستان
وا رهد رو نهد بخوردن نان
گونه گونه نعم خورد هر دم
شیر ما در نمایدش چون سم
❈۴❈
دائماً در جهان خورد نعمت
شیر خوردن برش بود نقمت
هست طاعت طعام و دنیا شیر
اهل دنیا چو طفلگان صغیر
❈۵❈
روز و شب میخورند از دنیا
بی خبر جمله از خور عقبی
پنج وقت نماز را بنهاد
تا بدین شیوه شان کند ارشاد
❈۶❈
ذوق طاعات را چو دریابند
وارهند از جهان پر غل و بند
زنده گردند ازین طعام قدیم
دائماً با خدا شوند ندیم
❈۷❈
سر طاعات این بود میدان
که رهی زین جهان چون زندان
روی آری تمام سوی خدا
فارغ آئی از این جهان فنا
❈۸❈
کلی آن سوروی و زین برهی
پر شوی از حق وز خویشی تهی
چونکه عشق خدا بود در تو
از چنین غرقه بر کنی سر تو
❈۹❈
شعلۀ عشق پرده سوز بود
عشق پیوسته دل فروز بود
مرد بی عشق مرده جان باشد
مانده در گور تن از آن باشد
❈۱۰❈
تن ز جان زنده است و جان بخدا
جان پژمرده را مجو بخود آ
زنده جان در دو کون مرد خداست
جوی او را چو در تو درد خدا است
❈۱۱❈
آتش عشق رهنما باشد
عشق بر جمله نورها پ اشد
هر کرا عشق حق قرین گردد
عاقبت پیش حق گزین گردد
❈۱۲❈
عشق چون رهبرت شود بخدا
برسی ور نه ببستی بخودا
مثل نقره ای تو اندر خاک
تا نجوشی چگونه گردی پاک
❈۱۳❈
یا بود دل چو سنگ و عشق چو خور
لعل را نور خور بود در خور
عشق چو کیمیاست تن چون مس
زر شود از ورود او هر حس
❈۱۴❈
نقره بی کوره کی ز خاک رهید
مرد بیطاعت از سقر بجهید
طاعت ظاهر ار ترا نبود
گنج باطن میسرت نشود
❈۱۵❈
مغز از قشر میشود پیدا
پس بود اصل قشرای جویا
جوز اول نه قشر بیمغز است
لیک هر کش بپرورد نغز است
❈۱۶❈
وانکه این قشر را ز جهل شکست
نرسد او بمغز و ماند پست
مغز از قشر میشود حاصل
قشر را گیر تا شوی واصل
❈۱۷❈
چونکه از قشر جوز مغز دمید
گشت در قشر پخته نیک رسید
بعد از آن گر شود ز قشر جدا
قدرش افزون شود بر دانا
❈۱۸❈
همچنین بیضه های مرغان را
از عقاب و هما و از عنقا
نارسیده اگر کسی شکند
نشود مرغ و بال و پر نزند
❈۱۹❈
تا نگردی تو مغز پوست مهل
پوست چون میبرد بدوست مهل
گرچه دارد خدا چنین قدرت
که ز محنت بر آورد رحمت
❈۲۰❈
بی عمل بخشدت مقام سنی
کندت مرد اگرچه کم ززنی
ما در مطلق است کز عدمی
کند ایجاد صد جهان بدمی
❈۲۱❈
کمرین بنده را کند جمشید
ذرۀ خوار را مه و خورشید
دوزخی را کند بحکم بهشت
وای کودامنش ز دست بهشت
❈۲۲❈
لیک سنت بدین چنین ننهاد
که شود خانه بی ز گل بنیاد
این که دادت نظر که گل سازی
خانه ها را بخشت پردازی
❈۲۳❈
قدرت اینست تو نمی بینی
زان درین راه بی خروزینی
عقل و دانش ز خانه به باشد
عقل باغ است و خانه به باشد
❈۲۴❈
عقل دادت که تا بدانی چون
بایدت کرد کار ها موزون
نوع نوع از سرا و باغ و قصور
بهر عشرت دف و نی و طنبور
❈۲۵❈
گونه گون جامه ها ز قطن و حریر
خوردنی از حویج و نان ز خمیر
نیست این جنس را حدوپایان
باقیش را بفهم و عقل بدان
❈۲۶❈
تا ازین قطره علم و قدرت خود
پی بری قدرت چو بحر احد
بچه قدرت سماست بی استن
ایستاده بامر قائل کن
❈۲۷❈
وین زمین چون بساط گسترده
آگه و خویش کرده چون مرده
گر نبود آگه از خدای ودود
ز امر موسی چگونه برد فرود
❈۲۸❈
همچو یک لقمه جسم قارون را
جنس او صد هزار ملعون را
چون بد اود کوه گشت رسیل
گشت خون هم بامر موسی نیل
❈۲۹❈
گردهی با زمین امانت جو
بیست چندان ز کهنه بدهد نو
دانه های دگر اگر کاری
از زمین عین دانه برداری
❈۳۰❈
همچنین چار عنصر آگاهند
همه تسبیح خوان اللّه اند
عرش کان هم بود دو صد چو سما
پیش آن قدرت است کم زسها
❈۳۱❈
وان جهان را که خلق نشنیدند
جز مگر کاولیا عیان دیدند
خیره مانی در آن عجب قدرت
طلبی هر دمی زرب قدرت
❈۳۲❈
قدرت خویش را عدم بینی
قدرت حق چو دمبدم بینی
چون کنی فهم این تو آن ببری
چون کنی تن فداش جان ببری
❈۳۳❈
گر نبودیت اندکی قدرت
کی شدی حاصلت چنان دولت
ترک چه کرده ای تو در خور آن
تا شدی این عطا برابر آن
❈۳۴❈
هستیت داد تا که نیست شوی
از بلندی بسوی پست روی
پ ست شو زود خویش را کن نیست
سوی حق پ وی درخودی مکن ایست
❈۳۵❈
گر ترا هستئی ندادی او
بهر او نیستی بدی تو بگو
عقل دادت که تا شوی مجنون
بهر او وز خودی روی بیرون
❈۳۶❈
هوش دادت که تا شوی بیهوش
هوش را کن فداش و زان می نوش
همچنین داد حق ترا قدرت
که فزاید ز شوکتت قدرت
❈۳۷❈
از عمل جنتی کنی پیدا
قصر جاوید گرددت مأوی
آلتت داد تا که کار کنی
بعد از آن عیش بیشمار کنی
❈۳۸❈
در عمل جوی عمر باقی را
در عمل جوی خمر و ساقی را
دائماً در عمل بجوش و بکوش
بی لب و کام جام عشق بنوش
❈۳۹❈
قدرت خانه ساختن حق داد
تا تو از خویشتن نهی بنیاد
بهر آن قدرتی مکرم تو
بی عمل کی رسی بحضرت هو
❈۴۰❈
چند روزی که زنده ای بجهان
از عمل خویش را ز دام جهان
قبض و تنگی که داری اندر جان
نیش دام است باش آگه ازان
❈۴۱❈
هین بذکر و نماز و آه سحر
برهان خویش را زناز سقر
س ق رت این جهان و تو غافل
هست روشن بنزد صاحبدل
❈۴۲❈
دام و دانه است این جهان میدان
زیر دانه اش نهاده دام نهان
دانه ای کاندرون دام بود
خوردنش بیگمان حرام بود
❈۴۳❈
دا رد آن دانه حکم داد یقین
آنچنان دانه را ز حرص مچین
تا نیفتی چو مرغ در دامش
زهر قاتل نبود از جامش
❈۴۴❈
خوشی این جهان چو دانه بود
هرکه خوردش سوی جحیم رود
دانه ای کاندرو نباشد دام
رو از آن دانه خور که یابی کام
❈۴۵❈
آن چنان دانه را بجو ز عمل
تا رهد حلق تو زتیغ اجل
شرح این بیحد است و بی پایان
قصۀ شه صلاح دین را خوان
❈۴۶❈
گفت او چون شنید این پیغام
که رسیدش ز قوم جاهل عام
مشفقم من بر آن همه چو پدر
خواسته از خدا و پیغمبر
❈۴۷❈
که رهند از بلای نفس عدو
کارهاشان چو زر شود نیکو
عاقبت جمله اولیا گردند
با خدا یارو آشنا گردند
❈۴۸❈
برهند از جهان که چون دام است
دانه اش پردۀ چنان کام است
پنج حسی که آلت بشراند
پردۀ آن لقا و آن نظرند
❈۴۹❈
خوشی و لذت زمانه بدان
هست مانع ز لطف الرحمن
بهر حق هر که کرد ترک هوی
باشدش در بهشت بهتر جا
❈۵۰❈
گنج جان زیر رنج تن میدان
نقره بی رنج کی برند از کان
سر صوم و صلوة و حج و زکات
بهر این است رو فزای عنات
❈۵۱❈
اجر تو قدر رنج خواهد بود
گر کنی بیش گنج خواهد بود
کامنت ها