سلطان ولد:خلق را چو ساخت در ظلمت نورشان ریخت بر سر از رحمت
❈۱❈
خلق را چو ساخت در ظلمت
نورشان ریخت بر سر از رحمت
نور خود را نثار بر سرشان
کرد تا شد لقاش در خورشان
❈۲❈
کرد ترکیب جسم را ز چهار
ایزد از خاک و باد و آب و ز نار
دل و جان را ز بحر معنی کرد
بعد از آن اندرون جسم آورد
❈۳❈
اندر ایشان نهاد گوهرها
از صفات قدیم و علم و سنا
قهر و لطف و جفا و حلم و وفا
بیحد و بیشمار از آن دریا
❈۴❈
تا تو در خود صفات او ببینی
وز صفتهاش ذات او بینی
همچو عطار کو ز هر انبار
آورد در دکان و در بازار
❈۵❈
از حنا و ز عود و از شکر
از گلاب و ز مشگ و از عنبر
اندکی آورد نه بسیار او
همه را ناورد بیکبار او
❈۶❈
باشد انبارها ورا بسیار
پر و در هر یکی دو صد خروار
نهد از هر یکی بطبلۀ خود
قدر هر طبله ای بکلبه برد
❈۷❈
گر چه در طبله ها بود اندک
عاقلی زین بداند آن بیشک
هست دکان حق تن انسان
اندرونش صفات الرحمن
❈۸❈
پس تو در خود ببین صفات خدا
گرچه اندک بود بدان ز صفا
تا چسان است آن صفات منیر
سیر کن زین قلیل سوی کثیر
❈۹❈
نی ز یک کوزه آب ای عطشان
میشوی واقف از فرات روان
هم ز یک دو مویز ای برنا
میشوی بر ت ما م آن دانا
❈۱۰❈
همچنین گندم و حبوب دگر
اندکش میکند ز جمله خبر
در نبی آنچه گفت اوتیتم
هست اندک چو قطره از قلزم
❈۱۱❈
علم من بیحد است اندک از آن
بشما دادم از برای نشان
تا از آن اندکی بدانیدم
از سر اطلاع خوانیدم
❈۱۲❈
هست اسمای من سمیع و بصیر
عالم و عادل و غفور و خبیر
بنگر در خود این همه اوصاف
تا شناسی مرا و گردی صاف
❈۱۳❈
خود صفاتم اگرچه بیحد است
آن صفات قلیل از آن عد است
زین توانی شدن بر آن عالم
پس تو از خود مرا بدان عالم
❈۱۴❈
گرچه زان بحرهای بی پایان
گه صفات منند در دو جهان
اندکی داده ام از آن بتو من
صبر کن اندر آن بعلم و ب ف ن
❈۱۵❈
تا ببینی چگونه متصل است
با صفاتت صفات من ز الست
هیچوقتی نبوده است جدا
از صفاتت صفات من بخود آ
❈۱۶❈
آنچنان کافتاب در خانه
میزند روشنیش در خانه
گرچه در خانه تابشش اندک
اوفتد قدر روزن هر یک
❈۱۷❈
نبود تاب از آفتاب جدا
نیست پوشیده هست این پیدا
همچنان دان صفات حق را تو
متصل کژ مخوان ورق را تو
❈۱۸❈
زین سبب گفت حق که آدم را
آفریدیم ما بصورت ما
همچو آن طبله ها که در دکان
سر انبارها کنند بیان
❈۱۹❈
نی دکان گشت صورت انبار
گرچه انبار بیحد است و کنار
زین صفات قلیل روسوی اصل
مکن اندر میان هر دو فصل
❈۲۰❈
لیک اینجا دقیقه ایست بدان
سر بنه تا شود بر تو عیان
جز صفات خدا صفات دگر
متصل نیست همچو نور بخور
❈۲۱❈
جزوش از کل خود جداست بدان
گرچه جزوش چو کل بود یکسان
مشت گندم نه دور از انبار است
اندکش گرچه عین بسیار است
❈۲۲❈
گشت از کل جدا بصورت آن
گرچه عین وی است ای ره دان
هست بسیار این مثال و نظیر
فکر کن تا شوی تمام خبیر
❈۲۳❈
دل بحق ده اگر دلی داری
چون از او میرسد ترا یاری
عمر و هستی و صحتت همه زوست
آب حوض درون توزان جوست
❈۲۴❈
چون زجوی وئی بجوی او را
سوی بیسوی رو بهل سورا
مرغ آبی بسوی آب رود
مرغ خاکی سوی تراب رود
❈۲۵❈
دل بیدار از زمین و سما
گذرد خوش رود سوی بالا
جان بیجا کجا گزیند جا
لانۀ پشه کی سزد بهما
❈۲۶❈
آسمان و زمین بود زندان
جان آراد کی گزیند آن
روح را آسمان جناب حق است
مستیش دائم از شراب حق است
❈۲۷❈
قطرۀ نور آنچنان دریا
چون از آنجاست هم رود آنجا
آب دریا بهر کجا که بود
بیگمان سوی اصل خویش رود
❈۲۸❈
چون ولی را خلاصه آن نور است
کی از آن نور جان او دور است
آسمانش یقین بود آن نور
می نگردد ز غیر آن مسرور
❈۲۹❈
پس بر این آسمان مدان او را
جنس آن نیست چون رود آنجا
آ سمان صورتست و جان معنی
سوی معنی رود روان معنی
❈۳۰❈
جز که بر نور نور ن ن شیند
دیو هرگز بحور ننشید
موج دریا رود سوی دریا
گ رد گردد ز باد در صحرا
❈۳۱❈
آب را باد سوی آب برد
خاک را جانب تراب برد
فرعها سوی اصل خویش روند
زانکه اجزا ب کل خود گروند
❈۳۲❈
جزو جنت رود بسوی نعیم
جز ودوزخ رود بسوی جحیم
کامنت ها