سلطان ولد:گفت من نیکخواه ایشانم مهربان با همه چو خویشانم
❈۱❈
گفت من نیکخواه ایشانم
مهربان با همه چو خویشانم
این سزای من است و کردارم
عوض گل خلند چون خارم
❈۲❈
وای بر قوم اگر کنم نفرین
همه را مال و سررود هم دین
راستین شیخ همچو سر باشد
غیر او قالب بشر باشد
❈۳❈
زنده بیسر کسی کجا ماند
پای بی سر ره از کجا داند
دست و پائی که شد جدا از تن
گرچه جنبد ولی ندارد فن
❈۴❈
جنبش از وی رود شود ساکن
عضو مرده یقین بود ساکن
خلق بیدین بدان جدازسراند
نقششان چون بشر ولیک خراند
❈۵❈
زندگیشان دراز خود نکشد
ملک الموت جمله را بکشد
سر بریده اگر شود جنبان
تو در آن حال ساکنش میدان
❈۶❈
زانکه هر جنبشی که بیمدد است
زود ساکن شود چو بیصدد است
وقت جنبش ورا تو ساکن بین
هرچه مقدور گشت کائن بین
❈۷❈
اهل دل را حیاتشان باقیست
جانشان هم شراب و هم ساقیست
مرگ ایشان چو نقل از خانه است
رفتن از جان بسوی جانانه است
❈۸❈
صدر جنت شده است جای همه
حق در آن گشته کدخدای همه
مدتی بود خانه شان دنیا
مرگشان باز برد در عقبی
❈۹❈
اینچنین مرگ را مگوی تو مرگ
بلکه گو بینوا رسید ببرگ
خشمگین شد از آن گروه لئیم
گشت واقف ز راز شیخ علیم
❈۱۰❈
هر دو با هم ز قوم گردیدند
صحبت جمله را چو گ ردیدند
ره ندادند دیگر ایشان را
آن لئیمان کور بیجان را
❈۱۱❈
مدتی چون بر این حدیث گذشت
جمله را خشک گشت روضه و کشت
مدد از حق بدو بریده شد آن
لاجرم بر نرست در بستان
❈۱۲❈
همه گشتند سرد از آن گرمی
رویشان سخت شد ز بیشرمی
معرفتشان نماند و بسته شدند
همگان دلفکار و خسته شدند
❈۱۳❈
روزشان گشت همچو شب تاریک
گردن جمله شد ز غم باریک
روزها شیخ را نمیدیدند
همه شب خواب بد همیدیدند
❈۱۴❈
آخر کار جمله دانستند
همچو ماتم زده بهم شستند
هر یکی دست خود همیخائید
از دلش غصه ها همیزائید
❈۱۵❈
گفته با هم اگر چنین ماند
چه شود حال ما خدا داند
پیش از آنکه رویم جمله ز دست
چاره سازیم تا رهیم ز شست
❈۱۶❈
سوی ایشان رویم توبه کنان
وصل جوئیم تا رود هجران
همه جمع آمدند بر در او
مینهادند بر زمین سرو رو
❈۱۷❈
کامنت ها