سلطان ولد:لیک ایشان که اهل دل باشند گرچه در جسم آب و گل باشند
❈۱❈
لیک ایشان که اهل دل باشند
گرچه در جسم آب و گل باشند
یافتنشان بود عزیز و عظیم
نی خ ضر را بعشق جست کلیم
❈۲❈
نی محمد که بود شاه زمن
بوی حق میکشید خوش زیمن
از یمن بوی جان شه قرنی
بدلش چون رسید گفت ارنی
❈۳❈
هم همیگفت او که وا شوقا
سوی اخوان رسان مرا و لقا
پیش اصحاب صفه چون رفتی
سر دل را بگوششان گفتی
❈۴❈
ز آنکه ایشان بدند محرم راز
از ازل بود دیدۀ همه باز
رازهای عجب از ایشان او
بشنیدی و خوش شدی زان او
❈۵❈
مست گشتی ز گفتشان بی می
آفتابی شدی عیان بی فی
خبر است این که کردگار وجود
بمحمد ز جود میفرمود
❈۶❈
کاولیا زیر قبه های منند
مانده پنهان ز چشم مرد و زن اند
نشناسد کسی دگرشان هیچ
غیر من گرفتد بپیچاپیچ
❈۷❈
زانکه جمله ز نور من زادند
گر چه اینجا بغربت افتادند
نور را غیر نور کی بیند
دیدۀ دیو حور کی بیند
❈۸❈
جنس باید که جنس را داند
غیر کاتب نوشته کی خواند
ظاهر و باطن اولیا جان اند
زان چو جان آن گروه پنهان اند
❈۹❈
اولیا را بجهد نتوان دید
مگر ایشان کنند خویش بدید
گر نمایند روی خود ز کرم
شود از نطفشان جحیم ارم
❈۱۰❈
آنچنان د ولتی کرا باشد
که بشه شسته در سرا باشد
شده همزانوی چنان سلطان
هر دو همکاسه گشته در یک خوان
❈۱۱❈
همچو صدیق و مصطفی در غار
گفته در گوش همدگر اسرار
هر دو در غار رفته از اغیار
کرده ز اغیارشان نهان ستار
❈۱۲❈
آن کسی را که پاسبان بود او
نکشد هیچگونه رنج بد او
شود ایمن ز حادثات زمان
نی خطر ماندش نه خوف بدان
❈۱۳❈
بلکه هم امن و خوف پیش کسان
از بر او روند در دو جهان
زآنکه آن بنده خوی شه دارد
همچو حق گه برد گهی آرد
❈۱۴❈
گه کند مرده گه کند زنده
گه کند شاه و گه کند بنده
هر کرا خواند برد فوق سما
هرکرا راند ماند تحت ثری
❈۱۵❈
نایبی کش بود خدای منوب
هرچه آید از او بود همه خوب
کژی او صواب باشد و راست
زانکه کژ را چو راست او آراست
❈۱۶❈
هر کرا او کشد کند زنده
شود اطلس بامر او ژنده
سقر از حکم او ج نان گردد
ز امر او خار گلستان گردد
❈۱۷❈
گنج پنهانیند درویشان
خنک آن کو نشست با ایشان
خویش ج و ید لقای خویشان را
هر کسی کی بیاید ایشان را
❈۱۸❈
ای برادر غلام مردان باش
گرد ایشان چو چرخ گردان باش
بندگیشان خلاصۀ عمل است
هر که روشان بدید در امل است
❈۱۹❈
بامیدی همیکند شادی
که بپذیرد خراش آبادی
بی یقنیی همیرود در راه
حال او گاه نیک و گاه تباه
❈۲۰❈
نظر مرد حق بر او نفتاد
دل کورش دو چشم جان ن گشاد
نظر مرد حق یقین بخشد
نفس را فهم و عقل و دین بخشد
❈۲۱❈
بزند نور راستی بر تو
برسد در مشام تو زان بو
عکس نورش پذیر و ساکن باش
همچو تیشه ز هر شجر متراش
❈۲۲❈
گنج جان را مجوی از هر تن
دامنش گیر و گرد او می تن
که ورا هم بنور او بینی
نچشی ذوق دین چو بیدینی
❈۲۳❈
چون نداری تو نور در دیده
کی شود نور او ترا دیده
گوش تو گربدی بهوش انباز
چشم بسته شدی ز گوشت باز
❈۲۴❈
کی پذیری ز شیخ کامل راز
چونکه هستی زابلهی طناز
سست پائی و لنگ در ره دین
مرد چون نیستی چو زن بنشین
❈۲۵❈
صدق پای است چون نداری پا
کی توانی بریدن این ره را
دادن جان در این ره است سخا
جان فدا کن و گرنه ژاژ مخا
❈۲۶❈
عاشقانی که رند و سر بازاند
همه اندر شکار شهباز اند
عاشقان چون ز عشق حق میرند
زنده گردند و ملک جان گیرند
❈۲۷❈
چونکه در مرگ زندگی دیدند
دائما گرد مرگ گردیدند
نیست کشتند جمله از هستی
بگزیدند پستی و مستی
❈۲۸❈
خود بلندی درون این پستی است
نیست گردد کسی که در هستی است
باژگون نعل را ببین دریاب
زود بیدار شو چه ای در خواب
❈۲۹❈
که بد و نیک این جهان خواب است
چون سرابی که در نظر آب است
نی که در خواب هر چه بیند مرد
از خوش و ناخوش و ز خار و ز ورد
❈۳۰❈
بمعبر چو گوید آن تعبیر
عکس آن میکند بوی تقریر
گوید او را اگر بدی غمگین
شاد خواهی شدن یقین دان این
❈۳۱❈
ور بخواب اندرون همیمردی
دان که عمر دراز را بردی
اینچنین است خواب غفلت هم
عاقبت شادیت شود همه غم
❈۳۲❈
چونکه روز اجل شوی بیدار
تو از این خواب عکس بینی کار
خواب غفلت قویتر است از خواب
آن چو بحراست این چو قطرۀ آب
❈۳۳❈
زین بیک بانگ آدمی بیدار
میشود لیک از آن ببانگ هزار
هیچیک ز آدمی نمیخیزد
کز خودی در خدای آویزد
❈۳۴❈
انبیا را گلو گرفت از بانگ
تا که شد سنگ در شگفت از بانگ
هیچ در غافلان نکرد اثر
وز چنان بانگشان نگشت خبر
❈۳۵❈
بانگ چون سیلشان نمود سراب
زانکه بودند جمله غرقۀ خواب
اولیا هم ببانگ و افغان اند
خفتگان را بحق همیخوانند
❈۳۶❈
کس از ایشان نمیشود بیدار
آه از این خواب صعب بی زنهار
تا چه خواب است یارب این پندار
که کسی زین نمیشود بیدار
❈۳۷❈
این همه نعره ها و بانگ و خروش
هیچگونه نرفت در یک گوش
عمرشان آخر آمد و یکدم
اندر ایش ا ن اثر نکرد آن دم
❈۳۸❈
زان دمی که دهد بمرده حیات
جان ایشان نیافت هیچ نجات
کامنت ها