سلطان ولد:کارض واسع بخواند اللهش نتوان رفت بی فنا راهش
❈۱❈
کارض واسع بخواند اللهش
نتوان رفت بی فنا راهش
چه جهانها کنند هست از نیست
بی وجود بلند و پست از نیست
❈۲❈
بی زمین و فلک جهان عجب
که نه روز است اندر آن و نه شب
صد هزاران چو این جهان و فزون
بدرآ رد ز هر شکن بیرون
❈۳❈
این جهان چون تن است و آن چون جان
این جهان چون کفی بر آن عمان
چه زند کف به پیش بحر صفا
از کمین موج لاشی است وفنا
❈۴❈
شیخ را اینچنین کرامتهاست
وین از او خود کمین کرامتهاست
بر مریدی که افکند نظری
دل سنگ و را کند گهری
❈۵❈
قطرۀ خو ن بسته در جائی
زو شود موج زن چو دریائی
نظرش بخشد ارچه کور بود
ور ستاره است ماه و هور شود
❈۶❈
آنکه از او اینچنین کرامت دید
گونه گون سرهای غیب شنید
زین قوی تر کرامتی جوید
خوب تر زین علامتی جوید
❈۷❈
گرچه هر چه که مردمان ورزند
ز اجنبی وز خویش و از فرزند
همه را داند و بپوشاند
گر نگوید مگو نمیداند
❈۸❈
هر کرا فهم و عقل بانظر است
داند این کو ز جمله با خبر است
این کرامت که داند او کردت
یا چه خواهی و چیست در خوردت
❈۹❈
طالب آش و نان و حلوائی
یا کسی را بصدق جویائی
این کرامت بدان نه چندان است
این کرامت نصیب ابدان است
❈۱۰❈
هرچه کردی تو خود همیدانی
از دعا ها و از نگهبانی
زین کرامات هیچ نفزودی
بود معلومت آنچه بشنودی
❈۱۱❈
زانچه از چشم تست ناپیدا
گر کند آگهت بود بینا
گر بخانه ات بود بیک کنجی
از زر و نقره و گهر گنجی
❈۱۲❈
تو ندانی که آن دفینه کجاست
گه سوی چپ روی و گه سوی راست
هر که بنمایدت کجاست دفین
گنجنامه است او ورا بگزین
❈۱۳❈
زانکه ضالۀ وی است حکمت اوی
هرچه گم کرده ای از او میجوی
یک از آن کالها که گم کردی
چون بتو داد از جوانمردی
❈۱۴❈
خدمتش کن که تا دگر دهدت
از یم روح خود گهر دهدت
تا بری گنجهای بس بسیار
بنده شو خویش را بوی بسپار
❈۱۵❈
پیش او مهر تا که میر شوی
وز همه واقف و خیبر شوی
در جوارش شوی ز خوف ایمن
برتر از طور دور ای مؤمن
❈۱۶❈
در جهان عدم شود جایت
حضرت حق معین و ملجایت
تا که حق هست هست باشی تو
بر همه خلق نور پاشی تو
❈۱۷❈
پیش او هر که مرد زنده شود
چون ملایک بسوی عرش رود
لیک اگر نعل واژگونه زند
بهر ر و پ وش کرد جهل تند
❈۱۸❈
تو از آنها مرم میفت از اسب
زو همیکن علوم حق را کسب
دامنش را مهل پیش میرو
هر طرف که رود بدان سو شو
❈۱۹❈
هر چگونه ات که خواهد او آن شو
هر سوئی کود و اند آن سودو
رنج او را بکش که گنج بری
پای او بوس تا سزی بسری
❈۲۰❈
هر که گشتش غلام شاه شود
ملک و انس را پناه شود
باده پیمانه است و شه چون می
خنک آن جان که گشت پر از وی
❈۲۱❈
نظرش کیمیاست جسم چو مس
زو خدا بین شود یقین هر حس
درنمکلان چو اوفتد مردار
میشود خوب و پاک و با مقدار
❈۲۲❈
نی نمک لان کمین غلام وی است
هر چه در وی فتد نه رام وی است
صفت خود هلد شود چون او
بر مثال نجاست اندر جو
❈۲۳❈
بر نجس چونکه غالب آب بود
زان نجس آب را ز ی ان نشود
دل نجس چون که محو آب شود
پاکی جسم شیخ و شاب شود
❈۲۴❈
چون بر او غالب است آب روان
نرسد از نجس بآب زیان
باز با شه صلاح دین آئیم
همچو طوطی زقند او خائیم
❈۲۵❈
با ولد گفت شو مرید مرا
دلت از جان اگر خرید مرا
گفتش او در جواب کای سلطان
نیست مثلت کسی در این دوران
❈۲۶❈
تو ز عزت ز خلق پنهانی
هر که داناست داندت کانی
کردیم صاف با یکی دردی
چون شدم مست دل ز من بردی
❈۲۷❈
دل من شد بدست تو چون باز
هر کجا را نیم بیایم باز
عین راندن بود مرا خواندن
تا چو آ ی م برت فزایم من
❈۲۸❈
قل تعالوا بگفت الرحمن
تا ز دانا شود جدا نادان
تا هر آن کوز عهد روز الست
بود از بادۀ وصالش مست
❈۲۹❈
چون خ مار فراق را بکشد
باز گردد می وصال چشد
وان کز اینجا نرفت چون آید
قرب را هر خسی کجا شاید
❈۳۰❈
بعد هجران وصال شیرین است
هر که از این نیست شاد غمگین است
قطرۀ من چو شد ز تو دریا
گوهر وصل را شوم جویا
❈۳۱❈
دایمم بین ز عشق اندر جوش
موجها بحر را شده روپوش
تا نظرها فتد بر آن امواج
خیره مانند اندران افواج
❈۳۲❈
صنع از بهر صانع است چو موج
گر بپستی بود و گر بر اوج
پرده شد صنع تا نبینندش
صنع را همچو جان گزینندش
❈۳۳❈
اهل بینش بعکس این دانند
هر دم از صنع سوی حق رانند
در بد و نیک روی او بینند
عشق او را بصدق بگزینند
❈۳۴❈
نیک و بد همچو موجهاست ز بحر
خواه از لطف گیر و خواه از قهر
جنت و دوزخ است ازو پیدا
دو صفت دارد او جفا و وفا
❈۳۵❈
هست لطف و وفای او جنت
عکس این شد جفای او محنت
قهر و لطف است در جهان ز خدا
این دو هستند در نهاد شما
❈۳۶❈
از یکی صد جهان شود گلشن
وز یکی باغ و روضه ها گلخن
گفت یارا ز موعظه بگذر
بجز از وصف من مگو دیگر
❈۳۷❈
کامنت ها