سلطان ولد:هر چه آید ز شیخ ای دانا همچنان دان ز حق که نیست جدا
❈۱❈
هر چه آید ز شیخ ای دانا
همچنان دان ز حق که نیست جدا
هرچه آلت کند ز شخص بدان
مارمیت اذ رمیت را برخوان
❈۲❈
گفت یزدان که احمد مختار
هست آلت منم از او برکار
هرچه آید از او مبین ازوی
کو ز خود مرده است و از من حی
❈۳❈
جنبش تیشه باشد از نجار
حرکات پیمبر از جبار
چشم بگشا اگر نئی اعمی
اولیا را جدا کن از اعدا
❈۴❈
اولیا گوهرند و اعدا سنگ
اولیا صافی اند و اعدا رنگ
گوهر و سنگ را یکی مشمر
فرق میکن اگر نئی چون خر
❈۵❈
اولیا نور محض و اعدا کور
اولیا آب عذب و اعدا شور
وصفشان در زبان کجا گنجد
بحر در ناودان کجا گنجد
❈۶❈
سر حق است هر ولی بجهان
بیگمان سر بود ز عام نهان
سر مخلوق چون نهان باشد
سر خالق بدان چسان باشد
❈۷❈
گر شوی آگه ازولی خدا
دانکه گردی تو جان ارض و سما
مغز هستی و نیستی باشی
نور بر جمله همچو خور پاشی
❈۸❈
هرکشان دید او از ایشان است
نیست بیگانه بل ز خویشان است
هم ولی را ولی تواند دید
مصطفی را علی تواند دید
❈۹❈
زاغ را هیچ بلبلی نگزید
زانکه ناجنس جنس را ن س زید
زین نسق در میان سخنها رفت
تا که شد ماجرا ز گفتن زفت
❈۱۰❈
آخر کار شد مرا معلوم
که نگردد بگفت این مفهوم
سخن و گفتگو حجاب ره است
در ره وصل گفتگو تبه است
❈۱۱❈
گفتگو هستی است و آن پرده است
هر که هستی گزید او مرده است
گفتگوئی که آن ز هستی نیست
غیر ذوق و صفا و مستی نیست
❈۱۲❈
آن چنان گفت نادرست بدان
بشنو این را ز حق نه ز ادمیان
نی که هرچه پ ری زده گوید
از بدو نیک هر طرف پوید
❈۱۳❈
همه گویند قول و فعل پری است
آن مسلمان ازاین دو سخت بری است
همچنین چون کسی شراب خورد
بر زبان لفظهای فحش برد
❈۱۴❈
همه گویند کو نمی گوید
آن سخنها ز باده میروید
بادۀ حق که اصل مستی هاست
آفت تار و پود هستی هاست
❈۱۵❈
چون کسی مس ت از آن شراب شود
تو یقین دانکه بس خراب شود
هستی کوه او کهی گردد
گاه بیخود شود گهی گردد
❈۱۶❈
گردش و بیخودیش یک باشد
زانکه آن خمر هر سوش پاشد
گاه مستی اگر سخن گوید
همه از سکر امر کن گوید
❈۱۷❈
نبود او میان آن گفتن
همچو فعلی که زاید از خفتن
مرد در خواب نیک و بد چو کند
دست بر زانوی ندم نزند
❈۱۸❈
زانکه او نیست اندر آن مختار
بی وی آمد از او چنان کردار
رمز گفتم اگر بود خردت
سوی باقی این سخن بردت
❈۱۹❈
این سخن را نه حد بود نه کران
آن بگو کان شه زمین و زمان
گفت کز موعظه نفس کم زن
دم مزن ور زنی زمن دم زن
❈۲۰❈
کامنت ها