سلطان ولد:شیخ با او چو در دو تن یک جان بود آسوده و خوش و شادان
❈۱❈
شیخ با او چو در دو تن یک جان
بود آسوده و خوش و شادان
مست از همدگر شده ده سال
داشته بی خمار هجروصال
❈۲❈
جمع یاران بگردشان زده صف
آن دو چون بحر و باقیان چون کف
همه چون اختران و آن دو چو ماه
همه چون بندگان و آن دو چو شاه
❈۳❈
همه از هر دو مستفید شدند
قفلها باز بی کلید شدند
همه را کارو بار چون زر شد
همه را قطره ها چو گوهر شد
❈۴❈
همه دانا شدند ناگفته
همه را گشت در جان سفته
گشت هر یک چو بحر در جوشش
راهها شد بریده بی کوشش
❈۵❈
حاملان جمله زان نظر محمول
گشته و بندها شده محلول
دیده های درونشان شد باز
جانهای چو جغدشان شد باز
❈۶❈
همه ز اکسیرشان شدند چو زر
یافت هر یک بجای پای دوپر
بر فلک چون ملک بپریدند
همه آن ماه را عیان دیدند
❈۷❈
در چنین عیش ودولت و نزهت
در چنین جاه و ملک و زینت
ناگهان شد صلاح دین رنجور
گشت از صحبت بدن مهجور
❈۸❈
رنج جسمش کشید سخ ت دراز
دمبدم نیست میشد او ز گداز
نور او میفروخت همچون خور
بر سر طالبان سعد اختر
❈۹❈
تن او میگداخت همچون شمع
گشت روشن ز نور او دل جمع
شیخ چون می نداد دستوری
که رود شد دراز رنجوری
❈۱۰❈
چونکه رنجوریش دراز کشید
ناله و کربتش بچرخ رسید
گفت با شیخ کای شه قادر
این لباس وجود را بر در
❈۱۱❈
تا رهم زین عنا شوم آزاد
بروم آن طرف خوش و دلشاد
سوی آن بحر جان فزای روم
سوی آن قصر دلگشای روم
❈۱۲❈
تا روم زین جهات بیرون من
تا رهم از چرا و از چون من
کرد از وی قبول و گفت رواست
از سر بالشش سبک برخاست
❈۱۳❈
شد روانه بسوی خانۀ خویش
گشت مشغول مرهم آن ریش
چون دو سه روز با عیادت او
نامد و کرد رو بحضرت هو
❈۱۴❈
گشت بر شه صلاح دین روشن
گفت جان میشود جدا از تن
شد یقین رفتنم ز دار فنا
سوی بیسوی در جهان بقا
❈۱۵❈
این که نامد اشارتست که رو
اهل دین را بشارت است که رو
زانکه روز کنارشان مرگ است
ذوق و شوق و سرارشان مرگ است
❈۱۶❈
مرگشان را حیات باقی دان
دمبدمشان صلات باقی دان
نی کنون مرگ را همی بینند
نی کنون دانه اش همیچینند
❈۱۷❈
بارها مرده اند در دنیا
دیده صد گون حیات در عقبی
مرگ کلی رهیدن است ازدام
همه وصل و رسیدن است بکام
❈۱۸❈
مرگ را هر که باهش و رای است
داند او نقل کردن از جای است
رفتن از خانه ای بسوی سرا
از جهان فنا بملک بقا
❈۱۹❈
در جهانی که اصل هستیهاست
واندر و بی خمار مستیهاست
هر نفس در جهان نو مهمان
بهر از همدگر در او نقلان
❈۲۰❈
نی در او خفتن و نه بیداری
نی در او بیهشی نه هشیاری
نی در او صحت و نه رنجوری
نی در او مستی و نه مخموری
❈۲۱❈
نی درو شب نه روز نی مه و سال
ضد ّ و ند ّ را در او مجال محال
بی بلندی و پستی و چپ و راست
بی پس و پیش و بی خلا و ملاست
❈۲۲❈
زان چنان عالمی که بیحد ّ است
شهرها و قلاع بی عّ د است
هیچ دانی چرا شدی محجوب
مانده ای دور از چنان محبوب
❈۲۳❈
زانکه تن گشته است حایل آن
بهر این نیستی تو مایل آ ن
اندکی گشت پردۀ بسیار
ذره ای آفتاب را ستار
❈۲۴❈
از دو چشم تو این بزرگ جهان
دو سر انگشت خرد کرد نهان
از سر انگشتهای خرد حقیر
این جهان بزرگ گشت ستیر
❈۲۵❈
اینچنین ارض و این بلند سما
فهم کن نیک اگر نئی اعمی
چه عجب گر تو هم ز اصبع جهل
تا ابد کور مانی و نا اهل
❈۲۶❈
می نبینی جهان بیحد را
عمر و عیش دراز سر مدرا
هستی و جهل چون سرانگشتان
دور کن پس ببین بچشم عیان
❈۲۷❈
آن یمی کاین جهان از او قطره است
وان خوری کاسمان از او ذره است
فهمها تیز نیست بگذر ازین
گو که چون رفت شه صلاح الدین
❈۲۸❈
رایت عزم آن جهان افراخت
سوی ارواح بی فرس بر تاخت
کرد چشمان فراز و رفت بناز
ناز نازان بصد هزار اعزاز
❈۲۹❈
تا که از نو جهان جان را باز
بدهد حسن و زیب و فر و طراز
همچنانکه جهان تن را او
داده جان و دو چشم بینا او
❈۳۰❈
صدهزاران عطا دهد آنجا
بغنی و فقیر و شاه و گدا
از قدومش ملایک افزایند
هم روانهای پاک آسایند
❈۳۱❈
زانکه برتر ز جمله است بقدر
همه چون اختراند و او چون بدر
حق ورا کرد شاه در دو سرا
تا که و مه از او برند عطا
❈۳۲❈
دو سرا را چو پادشاه وی است
رونق و زینت و پناه وی است
هر طرف کو رود شود معمور
هرکجا پانهد کند پرنور
❈۳۳❈
کرد از جان جهان تن را ترک
تا شود باغ جان پ ر از بر و برگ
اولیا را بود ز مرگ حیات
زانکه در مرگ دیده اند نجات
❈۳۴❈
صورة الموت رحمة و حیات
هی للروح راحة و نجات
ظاهر الموت موصل العشاق
و علی العکس مهلک الفساق
❈۳۵❈
موتهم فی هوائه طرب
تحت ظل لوائه طربوا
روحهم فی مماتهم یعلو
قلبهم فی جواره یجلو
❈۳۶❈
جسمهم فی التراب ان یفنی
روحهم فی سمائۀ یبقی
قفص الجسم حین ما انکسرا
منه جمع الطیور انتشرا
❈۳۷❈
کل طیر یطیر فی جهة
کل روح یقیم فی صفة
منزل البعض فی ضیاء العرش
مسکن البعض فی ظلام الفرش
❈۳۸❈
منزل البعض عرضه الاعلی
مسکن البعض فرشه الادنی
والذی فی مقامه اعلی
هو بالحمد و الثنا اولی
❈۳۹❈
قطب حق نایب است در دو جهان
هست در ظل او همین و همان
این جهان از برش برد نوعی
وان جهان هم از او خورد نوعی
❈۴۰❈
طعمۀ هر کسی است لایق او
صنعت هر یکی مطابق او
آنچه از حق رسد محمد را
کی رسد گو بمن تو هر کدرا
❈۴۱❈
نگر از مور تا سلیمان تو
همه هستند رزق خوار از او
میبرد زو توانگر و درویش
هر یکی روزئی موافق خویش
❈۴۲❈
شیخ فرمود در جنازۀ من
دهل آرید و کوس بادف زن
سوی گورم برید رقص کنان
خوش و شادان و مست و دست افشان
❈۴۳❈
تا بدانند کاولیای خدا
شاد و خندان روند سوی لقا
مرگشان عیش و عشرت و سور است
جایشان خلد عدن پ رحوراست
❈۴۴❈
اینچنین مرگ باسماع خوش است
چون رفیقش نگار خوب کش است
عرضهای جهان مجاز دل اند
پیش آن جان و دل چو آب و گل اند
❈۴۵❈
همه از جان و دل وصیت را
بشنیدند بی ریا بصفا
همه شهر آمدند جامه دران
بجنازه اش بصد هزار افغان
❈۴۶❈
همه خایان دو دست از حسرت
همه حیران و مست از حسرت
همه گویان بدیم از او غافل
چون بود گل چو رفت از وی دل
❈۴۷❈
هر کسی نوحه لایق سوزش
کرده در هجرت دل افروزش
جسم پاک ورا چو اندر خاک
بنهادند رفت پاک به پاک
❈۴۸❈
کامنت ها