سلطان ولد:بود راضی وی از حسام الدین داده بودش هزار گنج گزین
❈۱❈
بود راضی وی از حسام الدین
داده بودش هزار گنج گزین
مرشد جمله بود مولانا
آن خدیو یگانه در دو سرا
❈۲❈
رتبت هر یکی بر او روشن
گشته همچون میان روح و بدن
گفت چون خور برفت زان شب زاغ
عوض آمد رسید وقت چراغ
❈۳❈
ماه چون شد نهان بابر اندر
روشنی کی دهد بجز اختر
نی که اختر نمود در دریا
راه را همچو ماه در صحرا
❈۴❈
آن یکی باز گفت مولانا
زین سه نایب کدام بود اعلی
گفتش اندر جواب کای همراه
شمس چون مهر بد صلاح چو ماه
❈۵❈
چون ستاره است شه حسام الحق
زانکه گشته است با ملک ملحق
همه را یک شناس چونکه ترا
میرسانند هر یکی بخدا
❈۶❈
دامن هر یکی که گیری تو
زنده گردی دگر نمیری تو
چونکه رفت از جهان صلاح الدین
شیخ گفت ای حسام حق آئین
❈۷❈
بعد از این نایب و خلیفه توئی
زانکه اندر میانه نیست دوئی
شیخ این را بجای آن بنشاند
بر سرش نورها نثار افشاند
❈۸❈
گفت اصحاب را که سر بنهید
پیش او عاجزانه پ ر بنهید
همه امرش ز دل بجا آرید
مهر او را درون جان کارید
❈۹❈
دستگیر شماست در علام
پای از وی نهید بر عالم
چشمها را کنید از او روشن
در چنین جوی و باغ پر گلشن
❈۱۰❈
هر کرا کارها تمام نشد
حالتش خوب و با نظام نشد
زو شود کارشان چو برکار اوست
باده شان او دهد چو خمار اوست
❈۱۱❈
هر کرا نیست سر سرش دهد او
هر کرا نیست پر پرش دهد او
همه را عشق راه بین بخشد
همه را صدق و عشق و دین بخشد
❈۱۲❈
معدن رحمت است و نور خدا
خود خدا هیچ از او نبود جدا
هرکه او مظهر خدا باشد
کی ز فعلش خدا جدا باشد
❈۱۳❈
فعل و قولش ز حق بود نه از او
آلت است او بدست حضرت هو
و هو معکم شنو تو از قرآن
هست با جمله خالق دو جهان
❈۱۴❈
این چو عام است خاص چون باشد
آن معیت ز جان برون باشد
با همه است او ولی بدان فرق است
فرق هر یک ز غرب تا شرق است
❈۱۵❈
زان عطا کو دهد بمقبولان
نرسد شمه ای بمخذولان
گرچه حق با همه است نیست جدا
دائماً روز و شب خلا و ملا
❈۱۶❈
لیک با اولیاست نوع دگر
چشم بگشا در این نکو بنگر
کاولیا را چگونه میدارد
در درونشان چه تخم میکارد
❈۱۷❈
میبردشان فراز عرش برین
میدهد شان هزار گنج دفین
میکند شان ز راه جان آگاه
میدهدشان بمنزل دل راه
❈۱۸❈
عالم غیب را همی بینند
میوه هاش بهشت می چینند
چشمۀ حکمت از دل همگان
جوش کرد و روانه شد ز زبان
❈۱۹❈
بر همه گنج وصل پیدا کرد
چشمشان را بخویش بینا کرد
تا شدند از بلا و خوف ایمن
شادمان در جوار حق ساکن
❈۲۰❈
بنمودند بس کرامتها
آشکارا و نهان علامتها
همه را منصب و خلافت داد
جمله را کرد پر ز لطف و ز داد
❈۲۱❈
ساکنان سما برند سبق
همه افلاک تا به ف ت طبق
و اهل روی زمین که خلقان اند
از خدا بیخبر چو حیوان اند
❈۲۲❈
همه از دادشان فرشته شوند
همگان عاقبت بچرخ روند
که و مه در پناهشان باشند
پست و بالا سپاهشان باشند
❈۲۳❈
خلق عالم برند درس و سبق
همه ز ایشان و آن گروه از حق
همه شان چشمۀ وصال جلال
تشنگان را دهند آب زلال
❈۲۴❈
زاسمان وجودشان خورشید
تافته بر سما و بر ناهید
آسمانها ز نورشان روشن
شده از تابشان زمین گلشن
❈۲۵❈
هست با اولیا مدام چنین
حق تعالی گشاد و چشم و ببین
گرچه با خلق هم بود خلاق
دائماً در وصال قرب تلاق
❈۲۶❈
لیک این نوع نیست تا ایشان
ندهدشان وصال درویشان
لایق حالشان عطا بخشد
گاهشان درد و گه دوا بخشد
❈۲۷❈
پروردشان بخواب و بیداری
کند از نان و آب معماری
صحت تن دهد بدل شادی
تا کنند از عطاش آزادی
❈۲۸❈
اینچنین است اله با ایشان
نیستشان حظ دیگر از یزدان
آن معیت باین چه می ماند
آن بلند این به پست میراند
❈۲۹❈
آن بود همچو مهر و این چوسها
این بود همچو ارض و آن چو سما
ناله کن از دل و بگو یارب
گرچه تو با منی بروز و بشب
❈۳۰❈
مینمائی بمن از ایشان رو
دمبدم آشکار و پنهان رو
لیک بنما ز لطف آن دیدار
که نمودی باولیای کبار
❈۳۱❈
باش با ما چنانکه با ایشان
دار ما را ز سلک درویشان
تا چو ایشان شویم خاص و ندیم
در سرای جلال وصل مقیم
❈۳۲❈
خویشتن را بما چنان بنما
که نمودی باهل عشق و صفا
تا که شاکر شویم از آن دیدار
تا رهیم از حجاب آن پندار
❈۳۳❈
در جهان یقین روان گردیم
بی سپهر و زمین دوان گردیم
همه گردیم جان و جان بخشیم
بگدا گنج شایگان بخشیم
❈۳۴❈
بندگی را هلیم و شاه شویم
دستگیر و جهان پناه شویم
شود از حکم ما فلک گردان
صد چنین است شاهی مردان
❈۳۵❈
پس یقین دان که در حسام الدین
همه هستند همچو گنج دفین
نیستند اولیا از او بیرون
پیش او ذکرشان بود ز جنون
❈۳۶❈
در حضور شکر مگو ز شکر
چون دوی نیست زین شکر میخور
تا بدانم که تو شکر خواری
ور کنی ذکر آن شکر خواری
❈۳۷❈
تشنه از آب اگر بجوید آب
یا شود طالب سؤال و جواب
جمله دانند از آب بیگانه است
آبخور نیست بند افسانه است
❈۳۸❈
حظش از آب جز حکایت نیست
تشنه او جز که بر روایت نیست
اولیا چونکه جمله یک ذات اند
از خدا زنده وز خود مات اند
❈۳۹❈
هرکه یک را دو بیند او ز حول
کور و کر ماند آخر و اول
همه درج اند اندر او بیشک
نیست چیزی در او بجز آن یک
❈۴۰❈
شرح او را بحرف نتوان گفت
در جان را کسی بگفت نسفت
جمله را واجب است ازدل و جان
که غلامش شوند در دو جهان
❈۴۱❈
همه یاران مطیع او گشتند
آب لطف ورا سبو گشتند
هر یکی زخم خورده بود اول
شده نادم از آن خطا و زلل
❈۴۲❈
گشته بودند با ادب جمله
زان نکردند هم بر این حمله
خورده بودند زخمها ز انکار
همه کردند زان خطر اقرار
❈۴۳❈
ز اولین ضربت قوی خوردند
در دوم فتنه کمترک کردند
در سوم نرم و با ادب گشتند
بی حسد رام مرد رب گشتند
❈۴۴❈
کس از آن قوم سرکشی ننمود
هر یکی امر را ز جان بشنود
سالها شادمان بهم بودند
کامران جمله بی ستم بودند
❈۴۵❈
کامنت ها