سلطان ولد:خلق جمع آمدند پیر و جوان همه شافع شدند لابه کنان
❈۱❈
خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه شافع شدند لابه کنان
کای ولد جای والد آن تو بود
زانکه پیوسته مهربان تو بود
❈۲❈
کردیش با حسام دین ایثار
زانکه بد پیش والدت مختار
چونکه رفت او بهانه ایت نماند
حق تعالی چو این قضا را راند
❈۳❈
بعد از او کن قبول شیخی را
خلق را شو امام و راهنما
سر این قوم شو که بی سرور
هیچ کاری نیاید از لشکر
❈۴❈
بی شه اسپاه جمله گمراه اند
گرچه کوه اند کمتر از کاه اند
تخ را کن ببخت خود مقرون
تا که در پاش سر نهد گردون
❈۵❈
اهل گردون همه مرید تو اند
همه در آرزوی دید تو اند
همه حیران فکر و ورای تو اند
همه بنهاده سر بپای تو اند
❈۶❈
همه را زا تو میرسد ادرار
همه را میشود چو زر ز تو کار
در جهان خوشه چین این خرمن
بنده است اینچنین گزین خرمن
❈۷❈
اهل گردون چو این چنین باشند
ساکنان زمین که، فراشند
فهم کن تا چگونه پست شوند
پیش این رفعت و ز دست شوند
❈۸❈
همچنین این سخن دراز کشید
کرد از ایشان ولد قبول وشنید
بر سر تخت رفت بی پائی
در جهانی که نیستش جائی
❈۹❈
بی قدم رفت جان بسوی قدم
بی وجود بشر بشهر عدم
گشت غواص در چنان دریا
بدر آورد تحفه گوهرها
❈۱۰❈
بر مریدان نثار کرد آن را
زندگی داد جان و ایمان را
خلق حیران شدند و گفتند این
که زهی قطب پادشاه گزین
❈۱۱❈
آنچه در عمرها شود حاصل
ز اولیای گزیدۀ واصل
هر دمی میبرد مرید از او
میشود در جهان فرید از او
❈۱۲❈
گشت راه نهان از او پیدا
جاهلان را همیکند دانا
مدت هفت سال گفت اسرار
بر سر تربت پدر بسیار
❈۱۳❈
شرق تا غرب رفت آوازه
که شد آئین حق ز نو تازه
مشکلاتی که بسته بود گشاد
این چنین تحفه هیچ شیخ نداد
❈۱۴❈
دشمنان جمله دوستان گشتند
از سر خشم و کینه بگذشتند
خشم یوسف برفت از اخوان
خشم را کشت این بزخم بیان
❈۱۵❈
آنچه یوسف نکرد کرد این آن
خشم را برد از دل یاران
خلق را زنده کرد از نو باز
در دل جمله ک ا شت صدق و نیاز
❈۱۶❈
پرده از پیش سرها برداشت
علم عشق بر هوا افراشت
فجفج افتاد در همه شیخان
کاین چه مستی است وین چه علم و بیان
❈۱۷❈
دورها خیره مانده در دورش
خوشتر از راحت است هر جورش
کفر او بر فزود بر ایمان
صورتش بهتر از هزاران جان
❈۱۸❈
کژیش خوب همچو ابروی است
بهتر از راستی ازاین روی است
از همه در گذشت و میجوشد
گر چه پیش است بیش میکوشد
❈۱۹❈
چون جز او نیست پس چه جویان است
در وصال از چه روی بویان است
بی نشان میرود ز راه درون
نیست آنجا خود اندرون و برون
❈۲۰❈
تا که گردان شده است چرخ کبود
غیر او را چنین مقام نبود
خاص خاص خداست از آزال
هیچکس را نبوده این اجلال
❈۲۱❈
قال و حالش ز جمله افزون است
حالها پیش قال او دون است
اینچنین قال را چه باشد حال
کن قیاس و دو چشم دل میمال
❈۲۲❈
تا بدانی که حال او ز قدم
بد فزونتر ز رهروان بقدم
آنچه حق گفت باوی اندر سر
نرسد کس بدان ز طاعت و بر
❈۲۳❈
نشود حاصل آن ب سعی و جهاد
خیره در کارهای او اوتاد
داد بی حد عطا مریدان را
پر ز انوار کرد هر جان را
❈۲۴❈
همه بردند بی شمار عطا
از کبیر و صغیر و پیر و فتی
زان عطا گر کنون نیند آگاه
گرچه شان از کرم نمود این شاه
❈۲۵❈
عاقبت آگه و خبیر شوند
در علو برتر از اسیر شوند
گر بطفلی عطا کند سلطان
گلۀ بی شمار از اسبان
❈۲۶❈
نشود طفل از آن عطا دلشاد
چون خبر نیستش که شاه چه داد
گر شود بالغ و خردمند او
بپذیرد ز عاقلان پند او
❈۲۷❈
بر بدو نیک و خیر و شر آگاه
گردد و راست پوید اندر راه
داند این کان بود عطای عظیم
شاه گردد ز جود شاه کریم
❈۲۸❈
گلۀ اسب را بکودک خرد
چون ببخشی نداند او که چه برد
بل رمد زان عطا ز بی خردی
که نه نیکی شناسد و نه بدی
❈۲۹❈
قیمت گله گر بود بسیار
پیش طفل اندک است و بی مقدار
مرغکی گر دهی بوی خندد
شادمانه دل اندر آن بندد
❈۳۰❈
از دو صد گله خوشترش آید
چونکه یک مرغ در برش آید
هست آن گله داد مرد خدا
کو دمی از خدا نگشت جدا
❈۳۱❈
اوست شعشاع نور آن خورشید
که شد از نور او روان خورشید
از چنین داد بی خبر باشد
گرچه خور نور بر سرش پاشد
❈۳۲❈
آنک ازین نور عشق بی خبر است
مشمر از بشر ورا که خر است
هر که او زین عطای بی پایان
بی خبر ماند طفل راهش دان
❈۳۳❈
از چنان گنج در ترح آمد
وز یکی پول در فر ح آمد
شاد گردد ز صنع از صانع
صنع از صانعش شود مانع
❈۳۴❈
رمد از ملکت بقا آن دون
جان دهد بهر خاک آن ملعون
چه بود خاک بشنو و دریاب
گر نئی همچو منکران در خواب
❈۳۵❈
هرچه هست اندر این جهان میدان
جمله خاک است از طعام و زنان
اطلس و تاج زر بود خاکی
زان سبب عاقبت شود خاکی
❈۳۶❈
اول آن خاک بود و رنگی یافت
جهت رنگ بر تو چون مه تافت
آخر کار رنگ از او برود
همچو اول که بود خاک شود
❈۳۷❈
عاقل از رنگ کی رود از راه
رنگ و بو را کجا خرد آگاه
رنگهای ابد ز بیرنگی است
پیش بیرنگ رنگها رنگی است
❈۳۸❈
نز بهار است رنگ سرخ و سپید
بر درخت چنار و بر گل و بید
گونه گون رنگهای خوش در باغ
بنموده ز باغ بی صباغ
❈۳۹❈
آن بهاری که اینهمه ز وی است
پاک از رنگها ز داد حی است
همچنین فهم کن تو معنی را
چشم بگشا گذار دعوی را
❈۴۰❈
اصل بیرنگی است رو سوی اصل
جهد کن تا شود بآنت وصل
منعدم گرد پیش اصل وجود
تا شود از تو صد جهان موجود
❈۴۱❈
تا همه نقش ها ز تو زاید
نونو از صنع تو رود آید
ذات پاکت بخود بود قایم
صنعها هم ز تو رسد دایم
❈۴۲❈
لیک این صنع ها نمی ماند
خنک آنکس که سر حق داند
بهر آن سر ببازد این سر را
هلد این خانه جوید آن در را
❈۴۳❈
محو گردد ازین خودی کلی
رهد از نیکی و بدی کلی
صاف گردد ازین همه اوصاف
بی سر و پاکند بکعبه طواف
❈۴۴❈
نیست گردد تمام از هستی
بی می و ساغری کند مستی
فهم این سر بعقل نتوان کرد
آلت فهم این بود غم ودرد
❈۴۵❈
درد دین پرده سوز کفر بود
قفل جان زین کلید باز شود
هر که را درد نیست درمان نیست
جان کزو زنده نیست آن جان نیست
❈۴۶❈
گرچه ماند بجان مخوانش جان
زانکه زنده نگشت از جانان
زنده از چار عنصر است آن جان
چون چراغی که شب شود رخشان
❈۴۷❈
باشد آن نور او ززیت و فتیل
نیست باقی چو بحر یا چون نیل
تا بود زیت زنده باشد آن
چونکه زیتش نماند میبرد آن
❈۴۸❈
لیک آن کز خدا بود زنده
باشد او بی زوال و پاینده
قایم از حق بود نه ز آب و ز نان
مدد اوست دایم از منان
❈۴۹❈
همچو خورشید چشمۀ نوراست
هست باقی و از فنا دور است
زانکه بی علت است آن نورش
نیست معلول شادی و سورش
❈۵۰❈
دارد از ذات خود چو زر نیکی
همه لطف است و سر بسر نیکی
کامنت ها