سلطان ولد:اولیا را مقام هست سه حال در طریق خدای بی ز زوال
❈۱❈
اولیا را مقام هست سه حال
در طریق خدای بی ز زوال
حالتی هست کان بود طاری
از عنایات و رحمت باری
❈۲❈
نبود حاکم او بر آن حالت
پیش آن حالت است چون آلت
حالت او را برد چو که را ب اد
گاه غمناک داردش گه شاد
❈۳❈
حالتی دیگر است ازین بهتر
که بر آن حاکم است آن سرور
هر زمانی که خواندش آید
نه دهد انتظار و نی پ اید
❈۴❈
همچو باز مطیع آن حالت
شود این را بعکس آن آلت
حالتی دیگر است برتر از این
که بود آن ورای چرخ و زمین
❈۵❈
که شود شخص عین آن حالت
می نگردد جدا از آن راحت
همچو مسی که زرشد از اکسیر
نپذیرد بهیچگون تغییر
❈۶❈
قطب را باشد این مقام بلند
نرسد فهم این بدانشمند
میکنم فاش هر دمی اسرار
از مقامات و منزل احرار
❈۷❈
تا که خود را ز نی برین سه محک
هیچ اندر دلت نماند شک
هر کدامی ازین سه ای دانا
اولی اوسطی و یا اعلی
❈۸❈
وان کزین هر سه حالت است برون
نکنش یاد کوست ناقص و دون
نبود آدمی بود حیوان
گر چه باشد بصورت انسان
❈۹❈
باز هم این بدان کز آن سه نفر
ایمن است آخرین ز رنج و خطر
غالب آنست کان میانه رهد
چونکه حالت مطیع اوست جهد
❈۱۰❈
نادر افتد که این چنین کس را
سر برد تیغ تیز مرگ و فنا
مخلص است او از آن خطر دارد
در سفر چونکه سیم و زر دارد
❈۱۱❈
ممکن است این که رهزنان بلا
بزنند و برند از او کالا
اولین را که حالتش گه گاه
آید آنگه شود از آن آگاه
❈۱۲❈
حالت او را مطیع و رام نشد
هیچ با وی چنانکه خواست نبد
ناگهان میشدی بوی مقرون
هم بنا کام از او شدی بیرون
❈۱۳❈
خطر او بود دو صد چندان
نادرا یابد او ز خوف امان
زانکه گر آخرین نفس گه موت
حالتش ناید آن شود زو فوت
❈۱۴❈
چونکه حاکم نبد بر آن حالت
کی شود سوی او روان حالت
گر بیاید در آن نفس نیکوست
ور نیاید بدانکه وای بر اوست
❈۱۵❈
آخرین کوست قطب بیهمتا
ایمن است و بزرگ در دو سرا
زانکه گشته است عین آن حالت
کی ز راحت جدا شود راحت
❈۱۶❈
دویئی نیست اندر او که رود
هر یکی سوی اصل خویش شود
نیست جسمی که آن شود مقسوم
نیست علمی که گردد آن معلوم
❈۱۷❈
علم و حلم اند هر دو اوصافش
او چو عنقا و عشق حق قافش
همه اشیا از او برند عطا
ز آسمان و زمین و عرش علا
❈۱۸❈
بدهد او عطا و نستاند
بی ز استاد علمها داند
علم و حلم و هزار وصف دگر
همه از وی چو روشنی از خور
❈۱۹❈
ذات او اصل و فرعها اوصاف
همه از نیک و بد ز درد و زصاف
همه را او بدوزد و بدرد
دو جهان را بیک جوی نخرد
❈۲۰❈
اولیا را خرد که خاصان اند
باقیان را هلد چو بیجان اند
آنکه حق شان خرید باقی اند
وانکه حقشان فروخت عا ق ی اند
❈۲۱❈
چون نگشتی چنین ز جهل گزاف
از چه رو میزنی ز فقر تو لاف
صد هزارش چنین صفت بیش است
تو پ سی در حجاب و او پ یش است
❈۲۲❈
هرکسی گرد نیک و بد گردد
دائماً قطب گرد خود گردد
همه جویان او و او خود را
همه با یار جفت او عذرا
❈۲۳❈
همه عالم بر او شده عاشق
بر جمال خود او بده عاشق
هر کس از فعل نیک نیک شود
بدی قطب به ز نیک بود
❈۲۴❈
چون بر آهن کنند نقش نکو
گرچه بی نقش بدبهاش ت س و
آورد بهر نقش یک دینار
گر کنندش مزاد در بازار
❈۲۵❈
قیمت او را ز نقش شد نه زخود
چون رود نقش از او بماند رد
همچو آن آهن است گوهر بد
علم او عاریه است نیست ز خود
❈۲۶❈
حالت مرگ از آن شود خالی
همچو از ملک زیور مالی
بخلاف آنکه زر بود ذاتش
باشد از خود جیوش ورا یاتش
❈۲۷❈
نبود قیمتش ز نقش و نگار
نشود گه عزیزو گاهی خوار
گر کنندش صلیب یا محراب
نشود رد ز گردش اسباب
❈۲۸❈
هر دو را نرخشان بود یکسان
زر نگردد ز نقش بد ارزان
غیر عارف چو معرفت گوید
او در آن دم خدای را جوید
❈۲۹❈
شنو آن را از او که سود بری
زانکه صد نفع از شنود بری
ور بگوید حکایت دنیا
یا ز شکر و شکایت دنیا
❈۳۰❈
مشنو آن را از او که گمراه است
زانکه غافل ز ذات اللّه است
مار ویار است اندر او مضمر
یک سقر جوید و یکی کوثر
❈۳۱❈
مار در وی نموذج سقر است
یار در وی کشندۀ شرر است
لیک آنکس که قطب دوران است
نیک و بد زو بدان که یکسان است
❈۳۲❈
هزل او همچو جد بود نافع
باشد از پستی جهان رافع
همچو توحید کفر او بردت
در جهانی کزان رسد خردت
❈۳۳❈
از شکر گر کسی کند صد چیز
نقش گرگ و شغال و مردم نیز
شکل شیر و پلنگ و کژدم و مار
گونه گون بیشمار از این بسیار
❈۳۴❈
پیش عاقل بود همه مطلوب
نکند نقش ها ورا محجوب
ننگرد عاقلی بنقش بدش
همچو شکر بجان ودل خوردش
❈۳۵❈
هر مریدی که شد ز شیخ آگاه
بیند افعال شیخ را ز اله
حرکاتش کند ورا زنده
هرچه یند شود ز جان بنده
❈۳۶❈
چونکه شد حالت مریض چنین
بیشک او رستم است در ره دین
وانکه با شیخ یار غار است او
در ره عشق شهسوار است او
❈۳۷❈
تو مریدش مبین مرادش بین
تو غلامش مبین قبادش بین
باشد از روی نقش و نام مرید
بود از روی جان چو شیخ فرید
❈۳۸❈
همه را بین ز حق که گردی چست
تو ز حق غافلی از آنی سست
هرکه گردد ز سر حق آگاه
دو جهان را شود ز خوف پناه
❈۳۹❈
عارف الحق معدن الاسرار
مثل الشمس منبع الانوار
ه ائم فیه عقل اهل الارض
جسمه فی القلوب روح محض
❈۴۰❈
هو فی الخلق دائماً حنان
لیس فی قلبه سوی المنان
مظهر الحق جسمه الطاهر
کل من لایحبه کافر
❈۴۱❈
هو فی الخلق رحمة امان
حبه فی الجنان ال ف جنان
درگذر زین سخن بخور باده
چون گل از خس خویش شو ساده
❈۴۲❈
نقشها را بشو ز تختۀ جان
شو چو خورشید ساده نورافشان
بگذر از نقش ها اگر جانی
نقد معنی بجو چو زان کانی
❈۴۳❈
صور و نقش ها بود چون شب
صبح باشد جمال حضرت رب
چون شود آفتاب جان طالع
از سوی آسمان دل لامع
❈۴۴❈
همه کردند لاچو یخ از خور
غنچه ها از زمین بر آرد سر
همه گویند بی زبان که خدا
گفت با یخ بر و بغنچه بیا
❈۴۵❈
گشت یخ نیست تا شما آئید
این جهان را ز نو بیارائید
نشد آن نیست با شما آمد
درد هر برگ را دوا آمد
❈۴۶❈
گر نخوردی نبات خاکی آب
شجر پیرکی شدی کش وشباب
می نماند فنا و نیست فنا
بنگر در فنا هزار بقا
❈۴۷❈
نی که برف و ب خت فنا بنمود
بین که چون شد انار و سیب ومرود
نبود از چ م ین دگر بدتر
چون ببستان رود نکو بنگر
❈۴۸❈
میشود قوت گل و نسرین
میهلد کفر و میرود در دین
شوخمش خویش را بحق بسپار
دست و پائی مزن بوی بگذار
❈۴۹❈
بهر آنت که ساخت خواهد کرد
هیچ سودی ندارد این غم ودرد
غم تو بیهده است حاکم اوست
گذر از پرده ها ببین رخ دوست
❈۵۰❈
کامنت ها