سلطان ولد:گر کنم باز من سر ابنان وضع های جهان شود ویران
❈۱❈
گر کنم باز من سر ابنان
وضع های جهان شود ویران
هرچه گفتند رهروان قدیم
ز غم و شادی و ز امن و ز بیم
❈۲❈
همه گردند نیست همچون برف
زانکه شرح من است مهر شگرف
گر کنم فاش آنچه می دانم
ور کند جلوه سر پنهان م
❈۳❈
نی ملل ماند و نه مذهب کیش
بر تو یکسان شوند مرهم و ریش
زهر و پا زهر یک شود برتو
قهر گردد چو لطف در خور تو
❈۴❈
نکنی فرق آب را از خاک
پیش تو چه زمین و چه افلاک
نی زمین میشود بسعی فلک
میشود دیو هم بجهد ملک
❈۵❈
پس تو از خویشتن مبر امید
بر دهی آخر ار کنونی بید
نان مرده که جامد است و خموش
نی تن و جان از او بود در جوش
❈۶❈
گرچه خود مرده و جماد است آن
نی دل و روح را عماد است آن
چون که شد هضم در تن زنده
از سکون رست و گشت جنبنده
❈۷❈
سرمه چون دردودیده نیست شود
نام ها خواند و براه رود
پس چو در نیستی بود هستی
چه در هست خویش را بستی
❈۸❈
ار چه گویم منم چنان و چنین
نیست شو تا شوی تمام گزین
نیستی چون عروج سوی سماست
هرکه در هست ماند خود را کاست
❈۹❈
هرکه کم گشت از همه بیش است
کم زنی اختیار درویش است
هر که کم را گزید افزون شد
هرکه بیشی گزید مغبون شد
❈۱۰❈
هر که کلی نگشت از خود لا
کی کند فهم معنی الا
نیستی باشد اصل هر هستی
می جان نوش تا رسد مستی
❈۱۱❈
هستی ما ز نیستی است بدان
هست ما نیست همچو هست کسان
گر بصورت بدیگران مانیم
دیگران نقش محض و ما جانیم
❈۱۲❈
سیم شان را مجو که بشمرده است
صافشان نزد اهل دل درد است
جان ز ما جو چو یار جانانیم
زر ز ما بر که اصل هر کانیم
❈۱۳❈
روح ما بی چگونه و چون است
نی درون است آن نه بیرون است
بی نشانیم و هر نشان از ماست
دمبدم صد روان روان از ماست
❈۱۴❈
ما چو بحریم و عالم از ما کف
از ازل داشتیم عز و شرف
این جهان چون کف است و جان دریا
هر که کف را گزید ماند اعمی
❈۱۵❈
کف بود درد و درد درد خورد
رخت را صاف بیش صاف برد
بگذر از موعظه بگو آن سر
بر جان را فزای از ره بر
❈۱۶❈
بر جهانها ست ذکر آن قصه
خنک آن را که برد از این حصه
پند را نیست مبداء و مقطع
کرد باید رجوع با مرجع
❈۱۷❈
کامنت ها