سلطان ولد:بود از حق الست از تو بلی بی لب و کام جست از تو بلی
❈۱❈
بود از حق الست از تو بلی
بی لب و کام جست از تو بلی
چون رسید امر اهبطوا بروان
شد روان سوی جسم زودروان
❈۲❈
حق فرستاد این طرف جان را
تا کند فاش سر پنهان را
تا بدانند هر بلی نه بلی است
یک بلی ز اسفلست و یک ز علی است
❈۳❈
یک بلی بد قوی و یک بدسست
یک بد از کژ یکی زراست درست
یک بلی بود از سر تحقیق
یک بتقلید بود ای صدیق
❈۴❈
رتبت هر بلی شده ممتاز
دور از همدگر چو بلخ و حجاز
روحها چون شدند در اشباح
شاد و خندان چو راح در اقداح
❈۵❈
نقل کردند از آن مقام لطیف
جاگرفتند در جسوم کثیف
روح بیچون درآمد اندر چون
تا شود زانچه بود و هست افزون
❈۶❈
تا که در غیبت او کند طاعت
پی هر طاعتی برد راحت
نشود غره درجهان غرور
باشد از غیرحق همیشه نفور
❈۷❈
زانکه ایمان بغیب آوردن
طاعت حق در این جهان کردن
به بود زانکه در حضور خدا
گرچه آمیخته بود بریا
❈۸❈
چونکه شه باحشم شود پیدا
بنده کی سرکشد ز خوف آنجا
کام و ناکام رام گردد او
چون که بی پرده شه نماید رو
❈۹❈
بل ز هیبت چو برگ که لرزد
دائما طاعت خدا ورزد
از بناگوش در طلب پوید
وز دل و جان رضای حق جوید
❈۱۰❈
لیک این نیک دان که آن ساعت
هیچ مقبول ناید آن طاعت
زانکه اندر حضور قسمت نیست
بندگی راش هیچ منت نیست
❈۱۱❈
یک بغیبت به است از صد آن
که بود در حضور ای همه دان
گاه غیبت بود حضور عظیم
داشتن پاس امر شاه کریم
❈۱۲❈
پس عبارت یکی صداست اینجا
زانکه زاد او میان خوف و رجا
با وجود موانع این خدمت
میکند بر امید آن زحمت
❈۱۳❈
نقد را میهلد پی نسیه
زانکه بر وعده میکند تکیه
رنجها می کشد بر آن امید
که بود روز حشر روی سپید
❈۱۴❈
میزید تلخ تا مرد شیرین
ترک راحات میکند بی دین
مردمان را از آن خدا افزود
بر ملایک که کردشان مسجود
❈۱۵❈
زانکه با این موانع بیحد
روی می آورند سوی احد
کرد مسجود جمله آدم را
زانکه در وی نهاد آن دم را
❈۱۶❈
هر که از نسل او رود ره را
برد از صدق نام اللّه را
خدمت حق کند در این دنیا
تا برد صد ثواب در عقبی
❈۱۷❈
رتبتش از ملک شود افزون
گذرد عاقبت ز نه گردون
پس خدا بهر امتحان اینجا
روحها را گسیل کرد که تا
❈۱۸❈
حد هر یک چو خور شود پیدا
بر غنی و فقیر و پیر و فتی
که کدام است قلب و نقد کدام
فاش گردد بر خواص و عوام
❈۱۹❈
شد یکی رهبر و یکی رهزن
در جهان هر سوئی زمرد و ز زن
چون خطاب الست کرد خدا
همه گفتند بلی جواب آنجا
❈۲۰❈
آن بلیها اگرچه یکسان بود
ظاهراً جمله یک صفت بنمود
در حقیقت نبوده اند یکی
یک بزاد از یقین و یک ز شکی
❈۲۱❈
متفاوت بد آن بلیهاشان
فرق هر یک گذشته از کیوان
کردشان حق جداز همدیگر
تا که شد فرقشان عیان چون خور
❈۲۲❈
بر همه نقد و قلب پیدا شد
نقد والا و قلب رسوا شد
زان سبب از فرشتگان یزدان
کرد ابلیس را جدا میدان
❈۲۳❈
ظاهرا گرچه از ملایک بود
باطناً بود کافر و مردود
محک نقد و قلب گشت آدم
از ملایک جداش کرد آن دم
❈۲۴❈
چون وجودش پدید شد ز عدم
شد جدا روحها چو شادی و غم
کفر او گشت بر همه روشن
زانکه چون خار بود در گلشن
❈۲۵❈
اینچنین امتحان بهردوران
رفت بر انبیا و امتشان
در پی هر نبی نبی دگر
زان فرستاد مختلف پیکر
❈۲۶❈
هر یکی را زبان و اخلاقی
هر یکی نامدار آفاقی
تا که باطل ز حق جدا گردد
تا که هر یک باصل واگردد
❈۲۷❈
نبئی چون رسید زامت پیش
از یکی نوش دید و از یک نیش
از یکی خشم و جنگ و قهر و جفا
از یکی مهر و صلح و لطف و وفا
❈۲۸❈
امت اولین اگرچه بدند
امت آخرین نبی نشدند
زانکه پیمانه می پرستیدند
نور پیمانه را نمیدیدند
❈۲۹❈
هر دو چون پریدند از یک نور
هر که دو دیدشان بماند او دور
چون همه انبیا یکی نوراند
وز یکی خمر مست و مخموراند
❈۳۰❈
همه آب لطیف آن نهرند
گرچه بر منکر و عدو قهرند
هر که مرغابی است میداند
بحر را واندر آب میراند
❈۳۱❈
آب را ماهیان ز جان جویند
تا در آن آب شادمان پویند
مار خاکی ز آب پرهیزد
از لب بحر و جوی بگریزد
❈۳۲❈
گرچه مار است منکر دریا
مرغ آبی بود ز جان جویا
پ یش این شهد و پیش آن زهر است
نزد این لطف و نزد آن قهر است
❈۳۳❈
منکر آن نبی چو ماران اند
گرد گلزار همچو خارانند
خاکیان گرد آب کی گردند
زانکه رسته ز خاک چون گردند
❈۳۴❈
قوتشان دائماً چو خاک بود
میلشان کی ب سوی آب شود
قند را سگ باستخوان نخرد
چون بیابد حدث بعشق خورد
❈۳۵❈
قند طوطی خورد که گوینده است
قوت خود را بصدق جوینده است
هر کسی قوت خویش میجوید
سوی مطلوب خویش میپوید
❈۳۶❈
امت آن نبی اگر ز نظر
میشدی پیش این نهادی سر
کی بگفتی که آن نبی دگر است
یا خود آن آب بود این شرر است
❈۳۷❈
تشنه دیدی که آب را نخورد
یا کسی کو فروشدش نخرد
مدح کوزه کند ننوشد آب
گفته با آب کوزه را دریاب
❈۳۸❈
هست بیگانه او یقین از آب
همچو مار است قوت او ز تراب
خلق بعضی مقلدان بودند
همه نی از موحدان بودند
❈۳۹❈
نبد ایمانشان ز علم و نظر
بوده در نقش دین بسر کافر
جملۀ انبیا شدند محک
تا هویدا شود یقین از شک
❈۴۰❈
مصطفی چون رسید در دورش
کرد رحمت خدای بر دورش
امتش همچو او گزیده شدند
زامتان دگر سزیده شدند
❈۴۱❈
نامشان گشت امت مرحوم
تا نمانند از خدا محروم
رحمة العالمین از آن است او
که برد ز و عطا بدو نیکو
❈۴۲❈
پیش از او بوده امت واحد
نبد اندر میانه یک ملحد
همه مقبول و نیک در ظاهر
شده یکرنگ مؤمن و کافر
❈۴۳❈
چون محمد رسید گشت جدا
بد ز نیکو و زشت از زیبا
شده ابوذر ز صدق جان صدیق
شد ابوجهل ملحد و زندیق
❈۴۴❈
بولهب همچو دیو شد مردود
گشت سلمان عزیز همچون هود
قلب از نقدها جدا شد از او
همه بنمود بی حجابی رو
❈۴۵❈
یک شد اندر جهان چو مه پیدا
گشت یک چون بلیس دون رسوا
یک چو فرعون ماند بی عونی
زین نمط بیشمار هر لونی
❈۴۶❈
هر نبی بود چون محک بجهان
گشت از ایشان عیان سر پنهان
شد از ایشان جهان شب چون روز
زان که بودند نور ظلمت سوز
❈۴۷❈
هیچ چیزی شود ز روز نهان
نشنید این کسی ز کس بجهان
این جهان چون شب است دان که در او
هست پنهان یقین بدو نیکو
❈۴۸❈
خوش رود قلبها نهان در شب
بیع با آن کنند خلق اغلب
قلب را رونقش بود شب تار
زان رود خوش روانه در بازار
❈۴۹❈
زانکه پنهان شود بشب عیبش
چون خری هان نکو طلب عیبش
تا نگردی چو جاهلان مغبون
تا نگیری بجای زر مس دون
❈۵۰❈
لیک در روز میشود پیدا
نقد از قلب و زشت از زیبا
روز روشن کساد قلب بود
قیمت او بروز فاش شود
❈۵۱❈
درم زیف میشود مهجور
همچو در کعبه بربط و طنبور
زانکه ذات نبی بود چون روز
زاوشود شیر نر جدا از یوز
❈۵۲❈
مینمایند بی حجاب از او
مؤمن از کافر ولی ز عدو
آن زر صاف روز را طلبد
آتش بافروز را طلبد
❈۵۳❈
زانکه در نار به شود پیدا
پیش صراف عاقل و دانا
که چسان است و چیست مقدارش
نزد او روشن است معیارش
❈۵۴❈
نقد در نار خوش شود رخشان
همچو در باغها گل خندان
لیک آن قلب را ببین درنار
چون همیگرددش سیه رخسار
❈۵۵❈
پیش خورشید مصطفی بنگر
گر تراهست عقل و جان و نظر
بی غطا رستخیز و محشر را
عز و ذل و خلیل و آزر را
❈۵۶❈
هر طرف آزری و عیسائی
هر طرف قبطئی و موسائی
بی حجابی نموده نیکو و بد
از همه جنس بی شمار و عدد
❈۵۷❈
یک نموده سیاه همچون قیر
یک چو مهر و چو مه سپید و منیر
قدر یک رفته تا بهفتم چرخ
قدر یک کم ز کاه و هیزم و مرخ
❈۵۸❈
یک چو او گشته عالم و عامل
قطب و هادی و فاضل و کامل
کرده همچون قیامت کبری
جان ها را پدید در تنها
❈۵۹❈
باز گردیم سوی آن تقریر
که چه ذات است نفس پرتزویر
راه حق را همیزند شب و روز
چه نکرد این شرار مردم سوز
❈۶۰❈
از زن و مرد از او کسی نرهید
غیر عاشق ز چنبرش نجهید
خلق را کرد از خدا محروم
تا که گشتند همچو او مذموم
❈۶۱❈
نبود دشمنی از او بدتر
بشنو شرح او ز پیغمبر
کامنت ها