سلطان ولد:مصطفی گفت بدترین دشمن مر ترا نفس تست اندر تن
❈۱❈
مصطفی گفت بدترین دشمن
مر ترا نفس تست اندر تن
پند او را بهیچ نوع قبول
مکن ار چه همه بود معقول
❈۲❈
هرچه گوید خلاف آن میکن
شاخ زشت است برکنش از بن
عقل مرد است و نفس باشد زن
هرچه زن گویدت برویش زن
❈۳❈
قصد خون تو دارد آن دشمن
مرد باش و بزن ورا گردن
زود بهر خ ر اش کن قربان
تا شود کشف معنی قرآن
❈۴❈
زانکه احمد بمرگ کرد آنکشف
تا نمرد او نگشت قرآن کشف
مرده بود از حیات نفس تمام
نبد از هستیش بر او جز نام
❈۵❈
نفس را کشته بود پیش از مرگ
بهر حق کرده غیر حق را ترک
چون شوی کشته همچو او آنگاه
گردی از حال کشتگان آگاه
❈۶❈
نفس را کش تو زود چون احمد
تا شوی زنده و رسی با حد
نفس را کش که مار رهزن اوست
عقل یا راست و ره برو نیکوست
❈۷❈
نفس فرش است تحت فرش بود
عقل عرش است فوق عرش بود
چون کنی بیخ نفس را از بن
بخشدت حق ز جود علم لدن
❈۸❈
تن ما آلت است در کف جان
هیچ آلت ز خود نشد جنبان
قال از حال میشود پیدا
تا چه حال است در تو ای جویا
❈۹❈
گر بود حالت خوش و زیبا
چشم باطن از آن شود بینا
ور بود حالت تو زشت و پلید
همه گردند از آن سفیه و ب لید
❈۱۰❈
حال بد را بدل کن ای طالب
تا که قال خوشت شود غالب
چون که آمد ز حال خوش قرآن
گشت آن قال معجزه بجهان
❈۱۱❈
پ یش از موت موت این باشد
اینچنین موت نورها پاشد
موت تبدیل روح حیوانی است
اینچنین موت خلق انسانی است
❈۱۲❈
رستن از جهل و جمله علم شدن
پاک گشتن ز خشم و حلم شدن
اینچنین موت را که خواند موت
اینچنین یافت را که خواند فوت
❈۱۳❈
چون که از نفس بد شوی تو جدا
رسدت وصل در جوار خدا
وصل چه چونکه جام حق خوردی
بی دوی عین ذات او گردی
❈۱۴❈
دوی اینجا بود که هستی تست
یک بود آن طرف که مستی تست
عدد اندر چراغهاست بدان
نورشان بی دوی بود یکسان
❈۱۵❈
گر ترا در چراغها شکی است
در یقین رو بدان که نور یکی است
نی که یک گوهر است دایم جان
گرچه هستند بی عدد ابدان
❈۱۶❈
تابد از هر بدن برون تابش
تابشش را ببین و دریابش
کوست یک گوهرو نگردد دو
گرچه خود را نماند از من و تو
❈۱۷❈
هستی آدمی است شهر عظیم
اندر او صد هزار خلق مقیم
فکرها اند خلق نی اجسام
جسمها فکر را چو آلت رام
❈۱۸❈
جسم از اندیشه میشود جنبان
گه سوی خانه گه سوی دکان
هر کجا گویدش برو برود
هرچه فرمایدش تن آن شنود
❈۱۹❈
بس یقین شد که جسم آلت اوست
فکر مغز است و جسم باشد پوست
خلق زنده بدان که افکاراند
زانکه تنها بفکر بر کارند
❈۲۰❈
جسم چون مرکب است و فکر سوار
هر کجا راندش رود ناچار
صور آب و گل بود محدود
فکرها بیشمار و نامعدود
❈۲۱❈
در چنان شهر کاین چنین خلق اند
نیم بدخو و نیم خوش خلق اند
عقل و نفس اند اندر آن حاکم
آشکارا و هم نهان حاکم
❈۲۲❈
شحنه و نایب خدا خرد است
شحنۀ دیو نفس شوم بداست
حکم عقل ار دراو بود ناقد
نفس معزول گردد و کاسد
❈۲۳❈
باشد آن شهر خاص از آن خدا
شود ایمن ز رنج و خوف و بلا
تا ابد دائماً بود معمور
هم اهالیش غرق عیش و سرور
❈۲۴❈
اندر آن شهر باغها و قصور
سقف و دیوارشان همه از نور
ذکر حق بشنوی ز بازارش
بوی حق آیدت ز گلزارش
❈۲۵❈
همه دایم بروزه و بنماز
بصفا و بعشق و صدق و نیاز
همه از جان و دل بحق مشغول
همه را حاصل اندر و مأمول
❈۲۶❈
تا خدا هست باشد آن باقی
از شراب طهور حق ساقی
ور شود نفس حاکم اندر شهر
آخر آن شهر را بسوزد قهر
❈۲۷❈
اندر آنجا چو عقل شد معزول
گشت منصب از آن نفس فضول
نایب دیو شد در او بر کار
مردمش گشته زو همه فجار
❈۲۸❈
غافل از حق همه صغیرو کبیر
نفس در وی امیر و عقل اسیر
همه محکوم حکم دیو لعین
برده ایمان ز جمله آن بیدین
❈۲۹❈
همه مشغول اندر او بفجور
همه را از زنا و خمر سرور
همه را عشق امردان و زنان
همه را ذوق از کباب و زنان
❈۳۰❈
خویشتن را همه سپرده بدیو
همه اندر ضلال رفته ز ریو
ور بود حکم هر دو اندر شهر
نیم او لطف دان و نیمی قهر
❈۳۱❈
کامنت ها