سلطان ولد:بشنو این را ز نص ای دانا که ز یزدان دو بحر شد پیدا
❈۱❈
بشنو این را ز نص ای دانا
که ز یزدان دو بحر شد پیدا
یک پر از شهد و قند و نرمی و لطف
یک پر از زهر و قهر و کلی عنف
❈۲❈
یک دهد خاره یک دهد نسرین
یک بود تلخ و یک بود شیرین
یک بچرخت برد یکی بزمین
یک بکفرت کشد یکی سوی دین
❈۳❈
مرج البحر گفت در قرآن
هر دو با هم مقیم یلتقیان
برزخ معنوی میان دو بحر
تا نیامیزد آنچه لطف بقهر
❈۴❈
مثل آب و روغن اند بهم
یک نگردند همچو شادی و غم
گرچه هر دو بیکدیگر مانند
لیک دانم که عاقلان دانند
❈۵❈
کان ترا همچو گرگ و مار کشد
وین بزودیت سوی ی ار کشد
هرچه ماند بهم نباشد یک
آنکه یک بیند او بود در شک
❈۶❈
زهر و تریاق اگرچه یکسان اند
عاقلان فرق هر دو را دانند
هر دو را طعم اگرچه زشت بود
هر که داناست کی ز راه رود
❈۷❈
داند او کان بود کشنده وبد
وین کند تیغ فهم او را رد
زان رسد درد و زین رسد درمان
زان بودموت و ز ین حیات وامان
❈۸❈
باز گردم بدانچه میگفتم
در نطق و سکوت میسفتم
خمشی در دلت چو دریائیست
در درون بی حروف گویائیست
❈۹❈
باز بر تر ز سینه در بیچون
یک جهانی است بی درون و برون
مشرقش را نشد حدی پیدا
مغربش نیست زیر و نی بالا
❈۱۰❈
عرصه اش بیکنار و بی پایان
درگهش را ک س ی ندیده کران
نیست آنجا سکون و نی حرکت
نی خرید و فروش صد برکت
❈۱۱❈
ماه و مهر عقول بی چرخ است
مهر و ماه زمانه چون مرخ است
مرخ از آن گفتمش که آن فانی است
ماه و خورشید آسمان فانی است
❈۱۲❈
مرخ سوزد نماند از وی چیز
چرخ و مهر و مهش نماند نیز
پس بمعنی است یک چه چرخ و چه مرخ
هر دو را یک بود بمعنی نرخ
❈۱۳❈
غیر وجه الاله یا غافل
مثل الن ح م فی الضحی آفل
هول باق و غیره فان
من بعید و من فتی دانی
❈۱۴❈
خالق الروح قبل ذا التکوین
جسمنا من سلالة من طین
آخر الامر یهدم الاج س ام
قس علیها العقول و الافهام
❈۱۵❈
غیره فی الوجود لایبقی
ثم فی الحشر یحشر الموتی
جانها نیست گردد و تنها
ذات حق ماند از جهان تنها
❈۱۶❈
مهر و ماه عقول پاینده است
در جهان صفات تابنده است
نبود در حقایقش تابان
جز جمال لطیف الرحمن
❈۱۷❈
کامنت ها