سلطان ولد:بسط در قبض جوی ای جویا زندگی درگذار و مرگ و فنا
❈۱❈
بسط در قبض جوی ای جویا
زندگی درگذار و مرگ و فنا
آنچه مرگ است زندگیت نمود
دمبدم رغبتت در آن افزود
❈۲❈
وانچه آن زندگی جاوید است
نفس تو زان نفور و نومید است
این جهان آخرش فنا و هباست
وان جهان اصل زندگی و بقاست
❈۳❈
کرده ای ترک آن ز نادانی
اندرین مانده ای ز بیجانی
نعل بین و اژگون میفت از اسب
عکس آن را گزین گذر از کسب
❈۴❈
گنج در رنج جو نه در راحت
فسحت از سینه جونه از ساحت
بطلب هم طعام را در جوع
باده و نقل و جام را در جوع
❈۵❈
سیر از جوع شو نه از بریان
جهد کن تا ز غم شوی شادان
جوی در نیستی تو هستی را
هم بجویی شراب مستی را
❈۶❈
خصم دین را بکش بخنجرلا
تا رسی بی حجاب در الا
در رهش شو فنا که مانی تو
گرد نادان که تا بدانی تو
❈۷❈
توی تست اندک از بسیار
بی توئی خود ترا کجاست کنار
توی تست خ ارو دلبر گل
توی تست جزو و دلبر کل
❈۸❈
توئی تست کف بر آن دریا
نیست شو بازرو در آن دریا
از نبی راجعون شنو ای ای یار
کفک بگذار و رو بدریا آر
❈۹❈
کفک دریا یقین که از دریاست
نقش جا بیگمان هم از بیجاست
خنک آن صورتی که معنی شد
بازگشت آنچنان که اول بد
❈۱۰❈
فرع بود و باصل خود پیوست
شاه گشت و ز بندگی وارست
دید خود را چنانکه اول بود
گرچه اندر فراق احول بود
❈۱۱❈
جوهر عشق گشته بود عرض
چشم او کور کرده بود غرض
از غرض میشود هنر پنهان
نی که یوسف نهان شد از اخوان
❈۱۲❈
خو ب یش گشت از غرض مستور
گرچه اندر جمال بد مشهور
آنچنان حسنشان چو گرگ نمود
زانکه هر یک پر از غرضها بود
❈۱۳❈
ذات قاضی چو گشت رشوت خوار
پیش او هر عزیز باشد خوار
گفت ظالم نم ایدش چو شکر
گفت مظلوم هرچه ناخوشتر
❈۱۴❈
همچو حق عادل است قاضی راست
آن چنان ذات بر فزود و نکاست
مصطفی گفت عدل یک ساعت
بهتر از شصت سالۀ طاعت
❈۱۵❈
عدل گستر در این جهان امروز
تا که فردا شوی شه پیروز
گردد از عدل اینجهان معمور
هم شود جان در آن جهان مسرور
❈۱۶❈
عدل تخم گزین بود میکار
تا برش بدروی در آخر کار
خنک آن جان که تخم عدل بکاشت
در جنان صد چنان عوض برداشت
❈۱۷❈
صدر جنت شود ورا مسکن
نی ز خوف سقر در آن مأمن
عمر اندر جنان شود بیحد
آنچنان عمر را نباشد عد
❈۱۸❈
هست انواع طاعت اندر راه
هر یکی را عوض رسد ز آله
عدل را چونکه قدر بد افزون
لاجرم اجر عدل شد افزون
❈۱۹❈
مرتبۀ عادلان چو هست اعلا
پس برو در جهان تو عدل افزا
عدل خلق خداست در انسان
ظلم باشد ز شیمت شیطان
❈۲۰❈
چون پری از صفات حق ای یار
خویشتن را مگیر از اغیار
یار او خود توئی چه مینالی
گنج اور ا همیشه حمالی
❈۲۱❈
گذر از تن چو اندر او جانی
زرجان را تو بوته و کانی
چشمه را آب دان مخوانش خاک
گرچه زاید ز خاک هست آن پاک
❈۲۲❈
رو بهل درد و گیر صافی را
بهر وافی گذار جافی را
در اگر در حدث فتد ناگاه
کی هلد در حدث ورا آگاه
❈۲۳❈
دست را در حدث کند بی او
جویدش اندران حدث هر سو
آدمی کمتر از حدث نبود
در ز نعت خدای به نشود
❈۲۴❈
در دل او درآ در او کن جای
مرم از صورتش بمعنی آی
کامنت ها