سلطان ولد:«بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن دو جهان بهم برآید سرشور و شر ندارم»
❈۱❈
«بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن
دو جهان بهم برآید سرشور و شر ندارم»
هر که او کامل است در ره دین
نفتد در غلط از آب و ز طین
❈۲❈
نور آدم برش شود تابان
نبود هیچ سر ازو پنهان
بلکه در سنگ و چوب و در که و کاه
جز خدا را نبیند آن آگاه
❈۳❈
نی که شه بایزید در همه چیز
دید حق را چو داشت آن تمییز
در کمین برگ کاه آن آگاه
چون نظر کرد نیک دید اللّه
❈۴❈
نیست خالی جهان زحضرت هو
هیچ دیدی جد ا از گلشن بو
لیک آن کش گرفته است مشام
بر او چه کمیز و عنبر خام
❈۵❈
بود از هر دو بوی بیخبر او
همچو ج وبی نصیب و آب در او
آب در وی وز آب بی بهره
شرح این گر کنم درد زهره
❈۶❈
گر بگویم درون حکمش چیز
نیست گردم من و دو عالم نیز
خصم او باشم اندر آن گفتن
زند آتش درون روح وبدن
❈۷❈
آن که دانست این کجا گوید
دایم از جان رضای حق جوید
سر حق اولیا نهان دارند
پیش اغیار بر زبان نارند
❈۸❈
زانکه جمله امین اسرارند
خازنان گزین جبار اند
گر نمایند سر بخلق عیان
دود اندر زمان جهان ویران
❈۹❈
همه هستی نهند رو بعدم
بی خلافی نه بیش ماند و نه کم
نور حق اند منگر اندر جسم
سوی معنی رو و گذر از اسم
❈۱۰❈
سر حق اند جمله هش میدار
گر نئی کر ز من شنو اسرار
گفت با من خدا که هر که ترا
نشنود خاین است در دو سرا
❈۱۱❈
ما یکیم و دوی نمیگنجد
جان تو دائماً زما جنبد
تو نئی در میان همه مائیم
هر دمی از تو روی بنمائیم
❈۱۲❈
هر که زد بر تو دان که بر مازد
رد تو پیش ما بود هم رد
هر که او پیش تو بود مقبول
پیش ما هم یقین شود مقبول
❈۱۳❈
بر لب بحر ما توئی مینا
هیچ مینا نشد ز بحر جدا
گرد مینا کسی شود گردان
که بود قصد بحرش از دل و جان
❈۱۴❈
تا یکی کشتئی نکو جوید
کاندران بحر بی خطر پوید
کامنت ها