سلطان ولد:همنشین خدا بود هر کو با ولی خداست همزانو
❈۱❈
همنشین خدا بود هر کو
با ولی خداست همزانو
همچو جبه است قالب عاشق
کرده بیرون زجبه سر خالق
❈۲❈
گرچه دور از وصال و ازدیدی
قصۀ بایزید نشنیدی
کو بگفتی ز جوش عشق و وله
نیست در جبه ام بجز اللّه
❈۳❈
چون ز مستی دمی شدی هشیار
همچو کز خواب کس شود بیدار
یار و اغیار رو بوی کردی
زان کز او داشت هر کسی دردی
❈۴❈
جمله گفتند این سخن گفتی
شبهی را بجای در سفتی
دعوی خالقی کند مخلوق
مگسی کی پرید بر عیوق
❈۵❈
بنده ای کش بود حیات از جان
خویش را چون شناسد او یزدان
ذره ای را که از خور است امید
از چه رو گوید او منم خورشید
❈۶❈
گفت من نیستم از این آگاه
تن من هست همچو یک خرگاه
خر گه از نیک و بد چه میداند
تا که هر کس در او چه میخواند
❈۷❈
کی خبردار باشد آن خرگاه
که در او بنده است با خود شاه
از چه رو من چنین سخن گویم
چون در آن صولجان یکی گویم
❈۸❈
هر کجا راندم روم گردان
نیم از خود دوان در این میدان
ما رمیت اذرمیت گفت خدا
مصطفی را که ای گزیدۀ ما
❈۹❈
تیر گفتارت از کمان من است
هرچه داری تو از جهان من است
هستیت در کفم چو یک تیشه است
صنعت از تیشه نیست از پیشه است
❈۱۰❈
سر کنم از تو تا ببینندم
بدو صد جان و دل گزینندم
آنکه نگزیندم یقین کور است
گر سلیمان بود کم از مور است
❈۱۱❈
همچو باد صباست روح وزان
هست تازه از و گل ابدان
من از این گفت سخت بیخبرم
چون شما ام من آدمی نه خرم
❈۱۲❈
بار دیگر اگر بگویم این
هر یکی بر کشید یک سکین
پاره پاره کنیدم اندر حال
نی امانم دهید و نی امهال
❈۱۳❈
روز دیگر چو گشت از آن می مست
باز آن گفت را گرفت بدست
در مریدان فتاد شور و غلو
هر یکی تیغ میزدند در او
❈۱۴❈
تیغ بر شیخ کارگر نامد
هر طرف کش زدند در نامد
زخم بر خود زدند نی بروی
همه شان را بریده شدرگ و پی
❈۱۵❈
خونشان شد روانه چون جوئی
اوفتادند هر یکی سوئی
تن خود زخم کرده پیر و جوان
خلق در کارشان شده حیران
❈۱۶❈
شیخ چون با خود آمد آن رادید
آه و افغان جمله را بشنید
گفت چون است و این چه افغان است
هر یکی از چه روی نالان است
❈۱۷❈
همه گفتند کانچه فرمودی
چونکه از ما عتاب بشنودی
که زنیدم بتیغ چون خونی
چون بگویم ز سر بیچونی
❈۱۸❈
تیغ خود بر تن تو کار نکرد
زخم بر خود زدیم گاه نبرد
عکس شد کارو ما هلاک شدیم
شد یقین که گناهکار بدیم
❈۱۹❈
غرض از زخم تیغ ا ن کار است
که مدام آن سلاح اغیار است
زانکه طعن زبان بود چو سنان
کی قویتر بود سنان ز زبان
❈۲۰❈
آن خلد در تن این خلد در جان
پیش این درد آن بود درمان
طعن ایشان در او نکرد اثر
در دل و جان خود زدند شرر
❈۲۱❈
خون خود ریختند از آن ا ن کار
باز ایشان شدند از آن افکار
جمله را رفت نور ایمانشان
دود ظلمت بر آمد از جانشان
❈۲۲❈
او همان بود و بلک از ان بهتر
کس بگل کی گرفت چشمۀ خور
شیخشان گفت اگر گهر دارید
وگر آن نور در بصر دارید
❈۲۳❈
سر این راز عشق فهم کنید
سیر برتر ز عقل و وهم کنید
از همه رفت بعد از آن افکار
همه کردند بی ریا اقرار
❈۲۴❈
شاهیش را ز نو غلام شدند
همه از جان مطیع و رام شدند
همه را شد یقین که آن سلطان
سر حق است و نور هر دل و جان
❈۲۵❈
نیس ت ش در زمانه هیچ نظیر
همچو شمس است در نفوس منیر
کفر او جان جان ایمان است
درد او اصل درمان است
❈۲۶❈
کامنت ها