سلطان ولد:حور عقل است حق اگر دانی فکرها را بنور او خوانی
❈۱❈
حور عقل است حق اگر دانی
فکرها را بنور او خوانی
حالت فکر تو خدا بینی
نیک و بد را از او جدا بینی
❈۲❈
سخنی پ یش تو بد و دون است
سخنی خوب و نغز و موزون است
این تفاوت میان هر دو سخن
نشود جز ز نور قابل کن
❈۳❈
نه از خور آسمان تفاوتها
میکنی در میان پیر و فتی
اول آن آفتاب دیده شده است
آنگهی این و آن گزیده شده است
❈۴❈
آن گزین تو گشته است گواه
که یقین دیده ای خود ای آگاه
ورنه چون شب شود نمی بینی
شب تاریک کی تو بگزینی
❈۵❈
نیک را از بد و سیه ز سفید
خار را از گل و چنار از بید
چون چراغی نباشدت در پیش
نکنی فرق گرگ را از میش
❈۶❈
لیک اندر ضمیر نایدت این
که بخورشید مینمایدت این
گرچه از ضد خور شدت معلوم
که بخو ر میشود صور مفهوم
❈۷❈
خاطر آنجا نمیرود ای ع م
که از آن نور شد تو را هردم
صور جمله چیزها پیدا
از بد و نیک و از غنی و گدا
❈۸❈
پس خور روح را که ضد ّ ش نیست
دایماً قائم است و ندش نیست
بینی از نور او حقایق را
حل کنی جملۀ دقایق را
❈۹❈
رایها را همه ازو بینی
وانچه نیکو تر است بگزینی
رایها گرچه هست جمله نکو
بهترین را گزین کنی خوش تو
❈۱۰❈
چه عجب گر از آن شوی غافل
گرچه یکدم نمیشود آفل
در نیاید بخاطرت هیچ این
که از آن است فکرهای متین
❈۱۱❈
در تعجب ممان و نیک بدان
که بدان حل شد آشکار و نهان
بیگمان فکر و ذکر و دانش را
خورشان یک خور است در دو سرا
❈۱۲❈
تا ترا عقل و رأی و اندیشه است
دیدن ایزدت عیان پیشه است
یک دمی نیست کش نمی بینی
پس چه در جستجوی غمگینی
❈۱۳❈
با تو است آنکسی که میجوئی
خیره هر سوی از چه میپوئی
با خود آی و نگاه کن که نظر
هرچه افتاد بیشتر ز فکر
❈۱۴❈
که بدان نور شد برت پیدا
فکر نیکو ز بد و ل یک ترا
دور بینیت کرد از او دورت
تا نهان ماند از نظر نورت
❈۱۵❈
خویش را دان که تا خدا دانی
زانکه حق را دلیل و برهانی
هستیت هم دلیل و مدلول است
خاطرت خود چه جای مشغول است
❈۱۶❈
ای پر از آب جوی همچون خم
تشنه منشین مکن تو خود را گم
غافلی از خدای ای گمراه
سر بنه تا رسد ز شاه کلاه
❈۱۷❈
گر بدی گوش گفتمی صد بیت
کی فروزد چراغ کس بی زیت
باز گردیم از این بشرح سکوت
خمشی چون یم است و گفت چو حوت
❈۱۸❈
کامنت ها