سلطان ولد:هستی این جهان بود چون برف شرح این سر چو آفتاب شگرف
❈۱❈
هستی این جهان بود چون برف
شرح این سر چو آفتاب شگرف
گر یخ و برف کوه کوه بود
از تف آفتاب آب شود
❈۲❈
منجمد شد جهان چو این سو شد
صورت و سوی گشت و بیسو شد
علم بوده است عالم هستی
بند آنجا بلندی وپستی
❈۳❈
زاد از آن علم آسمان و زمین
نقش کرسی و لوح و عرش برین
زاد از بحر صاف کفک چو درد
هر که در کفک ماند آخر مرد
❈۴❈
کفک بر روی بحر چون پرده است
خلق را پ رده در سقر برده است
کفک از بحر مینماید تر
تشنه را تریش ببرده ز سر
❈۵❈
تشنه مانده بسوی او حیران
کفک تن را گزیده از دل و جان
هست معنی چو آب و صورت کف
نقد کف را مگیر اندر کف
❈۶❈
صورت کفک را گذار ای جان
باز در بحر رو روان و دوان
ارجعی را شنو بگوش خرد
تا ترا آن ندا باصل برد
❈۷❈
جوش بحر آب کف برون انداخت
آب با کف کجا تواند ساخت
چون که اندر فراق بحر بماند
بحر بازش بسوی خویش بخواند
❈۸❈
که تو صافی بپیش صاف بیا
شدن صاف درد نیست روا
آب صافی که گشته بود جدا
متصل شد چو اولیا بخدا
❈۹❈
کفک را لطف و خوبیش زیم است
زانکه از یم ورا نصیب نم است
از نم یم شده است او مطلوب
دان زر اندود او چو زر محبوب
❈۱۰❈
نزد خلق عوام لیک خواص
چون ندانند نقره راز رصاص
قلب را همچو زر برد نادان
رنگ زر دید و گشت سغبۀ آن
❈۱۱❈
مزه همچون زر است و صورت مس
مزه عاریتست بر تن و حس
جامۀ عاریه نپوشد او
کش بود عقل و دانش نیکو
❈۱۲❈
زانکه داند بوی نخواهد ماند
ترک آن راز جان و دل برخواند
مزۀ نقش خلق عاریه است
هم چو در کفک آب جاریه است
❈۱۳❈
آب اگرچه ز کفک گشت روان
لیک در کفک عاریه است بدان
تو یقین دان که کفک خشگ شود
گر دمی آب اندر او نرود
❈۱۴❈
چشمه ای جو که آب ازو جوشد
چمن روح آب از او نو شد
تا همیشه از او تو آب بری
جاودان در بهشت عشق چری
❈۱۵❈
بی ز صورت بجوی معنی را
ترک کن ز و د لاف و دعوی را
از زر اندود زر یقین برود
هیچ از زر زری جدا نشود
❈۱۶❈
مزه همچون زر و جهان چو مس است
مزۀ بی دغل ورای حس است
کامنت ها