گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

سلطان ولد:خفتۀ را شنو که در صحرا باز بودش دهان بسوی هوا

❈۱❈
خفتۀ را شنو که در صحرا باز بودش دهان بسوی هوا
رفت اندر دهان او یک مار خفته از خواب خود نشد بیدار
❈۲❈
شهسواری ز دور آن را دید چه کند چاره اش بیندیشید
گفت اگر آگهش کنم از حال زهرۀ او بدرد اندر حال
❈۳❈
برنیاید ز دست او کاری اوفتد بیخبر چو دیواری
هوش و فهمش رود شود لاشی بل نماند اثر ز هسی وی
❈۴❈
آن به آید کز او کنم پنهان تا شود مار از او جدا آسان
رای آن دید کش بضرب و شکوه بخوراند بسی ز میوۀ کوه
❈۵❈
بدواند چهار سوی او را هم خوراند ز آب جوی او را
تا از آن حالتش بیاید قی مار باقی برون شود ازوی
❈۶❈
گرز را بر کشید و سویش تاخت خفته را سو بسو بگرز انداخت
خفته بیدار گشت گفت ای وای همچو گویم چه میبری از جای
❈۷❈
زخمها میزنی بپشت و برم گشت پر زخم از تو پا و سرم
من چه کردم ترا چه کین است این نی چو تو مؤمنم چه دین است این
❈۸❈
سخت بیرحمتی چه مردی تو بی گنه خون من بخوردی تو
نیک دوری ز شفقت و ایمان هست جانت ولی نداری جان
❈۹❈
همچو گرگ درنده ای ملعون نکنی فرق از عزیز و ز دون
گفت او را سوار هر زه ملا آنچه میگویمت بگیر هلا
❈۱۰❈
بخور این میوه ‌ های که را زود هم از آلو و سیب و از امرود
میزدش گرزها که پرخور ازین گر بود ترش و گر بود شیرین
❈۱۱❈
می نهشتش که آید او بقرار چون خورانید میوۀ بسیار
بعد از آن میزدش که زود برو زیر و بالا مثال پیک بدو
❈۱۲❈
هیچ نگذاشتش که آساید از چنان بیخودی بخود آید
میزدش گرز بی محابا او گاه بر پشت و گاه بر پهلو
❈۱۳❈
چونکه بیحد دوید آن طالب شد ز ناگاه قی بر او غالب
مار با میوه های خورده از او بدر آمد روانه شد هر سو
❈۱۴❈
مار را چون بدید آن غافل جهل از او رفت شد قوی عاقل
روی کرد او بدان سوار و بگفت شکر حق را که با تو گشتم جفت
❈۱۵❈
ورنه گر تو نمیبدی این مار خواست کردن مرا هلاک و فکار
تو خدائی مجب و یا که رسول که بعلیا ببردیم ز سفول
❈۱۶❈
پدر و مادرم نکرد این را تو نمودی بمن ره دین را
هست دنیای دون برم فانی داد آن هر دو بود حیوانی
❈۱۷❈
مار نفس است در درون شما شیخ آن را اگر کند پیدا
زهرتان درد از مهابت آن نیست گردید از صلابت آن
❈۱۸❈
شرح زشتی نفس اگر بزبان آورد در شما نماند جان
سرو پا گم کنید از هیبت عقل و روح از شما کند غیبت
❈۱۹❈
نتوانید هیچ راه برید نتوانید سوی چرخ پرید
جهت مصلحت کند پنهان شیخ آن را وناورد بزبان
❈۲۰❈
تا نگردید کل ز خود نومید تا چو مه پر شوید از آن خورشید
نفستان را کشد بحکمت او تا رهید از چنین عظیم عدو
❈۲۱❈
نفس ناراست شیخ نور خدا میرد از نور نار ای جویا

فایل صوتی ولدنامه بخش ۹۴ - مثل آوردن حکایت مرد خفته را که دهانش باز مانده بود ماری در دهانش رفت سواری عاقل آن را بدید، گفت اگر این مرد را از حال آگاه کنم از ترس زهره‌اش بدرد به از این نیست که بالزام و زخم چوب او را از این میوه‌های کوه درخورد دهم و زیر و بالایش بسیار بدوانم باشد که قی کند و مار با آن قی از شکم او بدر آید، همچنان کرد. اولیاء نیز اگر از زشتی نفس بخلق خبر دهند زهره‌شان بدرد و از اطاعت و کوشش بمانند لیکن ایشان را بطریق بر عملی دارند که عاقبت از نفس برهند

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها