سلطان ولد:چونکه از بلخیان بهاء ولد گشت دلخسته آن شه سرمد
❈۱❈
چونکه از بلخیان بهاء ولد
گشت دلخسته آن شه سرمد
ناگهش از خدا رسید خطاب
کای یگانه شهنشه اقطاب
❈۲❈
چون ترا این گروه آزردند
دل پاک ترا ز جا بردند
بدرآ از میان این اعدا
تا فرستیمشان عذاب و بلا
❈۳❈
چون که از حق چنین خطاب شنید
رشتۀ خشم را دراز تنید
کرد از بلخ عزم سوی حجاز
زانکه شد کارگر در او آن راز
❈۴❈
بود در رفتن و رسید خبر
که از آن راز شدپدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقوام
منهزم گشت لشکر اسلام
❈۵❈
بلخ را بستد و بزاری زار
کشت از آن قوم بیحد و بسیار
شهرهای بزرگ کرد خراب
هست حق را هزار گونه عذاب
❈۶❈
قهرهای خدا ندارد حد
دوزخی را بلا بود سرمد
هر نبی را همین خطاب آمد
در سؤالش ز حق جواب آمد
❈۷❈
که جدا شو از این گروه حسود
که ز جهل اند خوار و کور و کبود
تا کنم من هلاک ایشان را
کشم از باد و خاک ایشان را
❈۸❈
یا کنم غرق جمله را در آب
یا نهمشان در آتش پرتاب
نتوان گفت در ره آن سلطان
که چها داده با کم ان و مهان
❈۹❈
چه کرامتها که در هر شهر
مینمود آن عزیز و زبدۀ دهر
گر شوم من بشرح آن مشغول
فوت گردد از آن سخن مأمول
❈۱۰❈
سالها آن تمام خود نشود
همه عمرم در آن حدیث رود
لازم آمد از آن گذر کردن
وز مهمات خود خبر کردن
❈۱۱❈
آمد از کعبه در ولایت روم
تا شوند اهل روم ازو مرحوم
از همه ملک روم قونیه را
برگزید و مقیم شد آنجا
❈۱۲❈
بشنیدند جمله مردم شهر
که رسید از سفر یگانۀ دهر
همچو گوهر عزیز و نایاب است
آفتاب از عطاش پرتاب است
❈۱۳❈
نیستش در همه علوم نظیر
هست از سرهای عشق خ بی ر
رو نهادند سوی او حلقان
از زن و مرد و طفل و پیر و جوان
❈۱۴❈
آشکارا کرامتش دیدند
زوچه اسرارها که بشنیدند
همه بردند از او ولایت ها
همه کردند ز او روایت ها
❈۱۵❈
چند روزی برین نسق چو گذشت
که و مه مرد و زن مریدش گشت
بعد از این هم علاء دین سلطان
ز اعتقاد تمام بامیران
❈۱۶❈
آمدند و زیارتش کردند
قند پند ورا ز جان خوردند
گش سلطان علاء دین چون دید
روی او را بعشق و صدق مرید
❈۱۷❈
چونکه وعظش شنید شد حیران
کرد او را مقام در دل و جان
دید بسیار ازو کرامتها
یافت در خویش ازو علامتها
❈۱۸❈
که نبد قطره ایش اول از آن
روی کرد و بگفت بامیران
چون که این مرد را همی بینم
میشود بیش صدقم و دینم
❈۱۹❈
دل همی لرزدم ز هیبت او
میهراسم بگاه رؤیت او
همه عالم ز ترس من لرزان
من ازین مرد چیست یارب آن
❈۲۰❈
هیبتی میزند از او برمن
که از آن لرزه میفتد در تن
شد یقینم که او ولی خداست
در جهان نادر است و بیهمتاست
❈۲۱❈
دائماً با خواص این گفتی
روز و شب در مدح او سفتی
بعد د ه سال از قضای خدا
سر ببالین نها د او ز عنا
❈۲۲❈
شاه شد از عنای او محزون
هیچ ازین غصه اش نماند سکون
آمد و شست پیش او گریان
با دو چشم پر آب و دل بریان
❈۲۳❈
گفت این رنج هم از او زائل
شود ار هست حق بما مائل
گر شود نیک بعد از این سلطان
او بود من شوم رهیش از جان
❈۲۴❈
همچو لشکر کشیش کردم من
خدمت او کنم بجان و بتن
چون بدیدیش هر زمان سلطان
باز کردی اعاده آن پیمان
❈۲۵❈
شه چو گشتی روانه سوی سرا
او بگفتی بحاضران که هلا
اگر این مرد راست میگوید
از خدا بود ما همیجوید
❈۲۶❈
وقت رحلت رسیده است مرا
رفت خواهم از این جهان فنا
زانکه گر من شوم بظاهر نیز
پادشاه این جهان شود ناچیز
❈۲۷❈
همه عالم شوند مست خدا
همه چون من روند بی سر و پا
همه از کارها فرو مانند
همه حیران عشق هو مانند
❈۲۸❈
حالت جمله چون چنین گردد
عشقشان دائماً قرین گردد
نشود یافته خورش پوشش
خلق مانند جمله از کوشش
❈۲۹❈
زانکه آن شهریار اهل سلوک
گفت دارند ناس دین ملوک
چون جهان را هنوز مهلت هست
گرچه خود نیست هست او پیوست
❈۳۰❈
عمر دارد هنوز این هستی
ماند خواهد بلندی و پستی
پس یقین شد که رفت خواهم من
تا نگردد خراب عالم تن
❈۳۱❈
خود همان بود ناگه ازدنیا
نقل فرمود جانب عقبی
چون بهاء ولد نمود رحیل
شد ز دنیا بسوی رب جلیل
❈۳۲❈
در جنازه اش چو روز رستاخیز
مرد و زن گشته اشگ خونین ریز
نار در شهر قونیه افتاد
از غمش سوخت بنده و آزاد
❈۳۳❈
علما سر برهنه و میران
جمله پیش جنازه با سلطان
هیچ در قونیه نماند کسی
از زن و مرد و از شریف و خسی
❈۳۴❈
که نشد حاضر اندر آن ماتم
چون کنم شرح آن کزان ماتم
در جهان هیچکس نداد نشان
که برون شد جنازه ای ز آنسان
❈۳۵❈
شه ز غم هفت روز بر ننشست
دل چون شیشه اش ز درد شکست
هفته ای خوان نهاد در جامع
تا بخوردند قانع و طامع
❈۳۶❈
مالها بخش کرد بر فقرا
جهت عرس آن شه و الا
روز و شب در فراقش افغان کرد
از دو چشم اشک و خون در افشان کرد
❈۳۷❈
تعزیه چون تمام شد پس از آن
خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه کردند رو بفرزندش
که توئی در جمال مانندش
❈۳۸❈
بعد از این دست ما و دامن تو
همه بنهاده ایم سوی تو رو
شاه ما زین سپس تو خواهی بود
از تو خواهیم جمله مایه و سود
❈۳۹❈
کامنت ها