سلطان ولد:شست بر جاش شه جلال الدین رو بدو کرد خلق روی زمین
❈۱❈
شست بر جاش شه جلال الدین
رو بدو کرد خلق روی زمین
چون پدر گشت زاهد و دانا
سرور و شاه جملۀ علما
❈۲❈
مفتی شرق و غرب گشت بعلم
از جهان جهل در نوشت بعلم
علم دین احمدی افراخت
هر که آن داشت مرورا بشناخت
❈۳❈
که پدر اوست و ز پدر افزون
حرکاتش ز یکدگر موزون
بیقراران شدند از او ساکن
همه در ظل او ز خوف ایمن
❈۴❈
داد با هر کسی عطای دگر
شد از او یک چو ماه و یک چون خور
وان کسی کو نداشت آن گوهر
مر ورا کرد بی فلک اختر
❈۵❈
از عطاهاش کس نشد محروم
برد محمد از او وهم مذموم
داد با هر یک آنچه لایق اوست
همه ره برده در حقایق دوست
❈۶❈
آن عطا در زبان نمیگنجد
تن من زین سبب همیرنجد
میکنم قصه ها که بنمایم
زان نمودم دمی بیاسایم
❈۷❈
چونکه دستور نیست از یزدان
که رسد هر تنی بعالم جان
خواه و ناخواه گشته ام راضی
کرده ام ترک حالی و ماضی
❈۸❈
نیست این را نهایت و آغاز
سوی آن قصه رو گذر از راز
مدتی چون بماند در هجران
طالب شیخ خویش شد برهان
❈۹❈
گشت بسیار و اندر آخر کار
داد با وی خبر یکی ز کبار
گفت شیخت بدان که در روم است
نیست پنهان بجمله معلوم است
❈۱۰❈
این طرف عزم کرد آن طالب
عشق شیخش چو شد بر او غالب
آمد از عشق شیخ خود تازان
با هزاران تبختر و نازان
❈۱۱❈
گشته از شیخ پر چو جام از می
همچنان کز شکر شود پر نی
چونکه شادان بقونیه برسید
شیخ خود را زشهریان پرسید
❈۱۲❈
همه گفتند آن ک ه میجوئی
هر طرف بهر ا و همیپوئی
هست سالی که رفت از دنیا
رخت را برد ب از در عقبی
❈۱۳❈
جسم خاکیش رفت اندر خاک
جان پاکش گذاشت از افلاک
گفت سید که شیخ اندر ماست
همچو روغن نهان شده در ماست
❈۱۴❈
عین شیخم ز من نماند اثر
هیچ دیدی شکر جدا ز شکر
آب اگر در هزار کوزه بود
عاقل از کوزه ها زره نرود
❈۱۵❈
آب جوید ز کوزه تا بخورد
تشنه در نقش کوزه کی نگرد
مؤمنان را ازین سبب یک خواند
که بر آن جمله نور خویش افشاند
❈۱۶❈
چونکه ما عاشق خدای خودیم
همه زین رو یکیم و بیعددیم
در محبت نگر گذر ز عدد
بیعدد بین جمال و لطف احد
❈۱۷❈
نیست این را نهایت و آخر
باز گو تا چه گفت آن فاخر
کرد آغازو گفت جلوه کنان
که منم شیخ بیخطا و گمان
❈۱۸❈
خلق را پس بخویش دعوت کرد
گشت از جان غلام او زن و مرد
شهر جمله مرید او گشتند
در درون تخم مهر او کشتند
❈۱۹❈
همه گفتند توئی بهاء ولد
بلکه هم سر سرو نور احد
در گمانشان نبود هیچ خطا
صد چنان بود آن شه والا
❈۲۰❈
گفت از آن پس بشه جلال الدین
گرچه در علم نادری و گزین
لیک بدو الد تو صاحب حال
جوی آن را و در گذر از قال
❈۲۱❈
قال او را گرفته ای بدو دست
همچو من شو ز حال او سرمست
تا تمامت تو وارثش باشی
نور اندر جهان چو خور پاشی
❈۲۲❈
وارث والدی تو اندر پوست
مغز من برده ام نگر در دوست
از مرید پدر چو آن بشنید
گشت جان و بگرد تن نتنید
❈۲۳❈
کامنت ها