سلطان ولد:شد مریدش ز جان و سر بنهاد همچو مرده بپیش او افتاد
❈۱❈
شد مریدش ز جان و سر بنهاد
همچو مرده بپیش او افتاد
پیش او چون بمرد زنده اش کرد
گریه اش برد و کان خنده اش کرد
❈۲❈
گشت غم راوعین شادی کرد
دیده اش را گشاد و هادی کرد
درد دردش کشید چون مردان
تا ابد زنده اند پر دردان
❈۳❈
مرد بی درد دان که مرده بود
دائماً همچو یخ فسرده بود
درد در جان نشان زندگی است
درد پیش خدای بندگی است
❈۴❈
نیست بنده هر آنکه دردش نیست
مشنو از کسی که گردش نیست
هر کرا درد بیش پیش بود
مرد بی پا چگونه راه رود
❈۵❈
اندرین راه درد باشد پا
آنچنان پ ا برد ترا بسما
مرد بیدرد زشت جان دارد
مرد بی درد کی امان دارد
❈۶❈
مرد بی درد زندۀ مرده است
در تن خنب مانده چون درد است
تن ز جان زنده است جان از درد
مرد بیدرد را مخوانش مرد
❈۷❈
حامله کی بزاد بیدردی
لشکری کی شکست نامردی
وصل بی درد و غم محال بود
دل افسرده بی وصال بود
❈۸❈
مرغ جان راست درد چون پر و بال
مرغ بی پر کجا رسد بمنال
گریه و سوز و ناله کن افزون
تا رهاند ز چون ترا بیچون
❈۹❈
زانکه حبس است عاشقان را چون
جهد کن تا روی ز حبس برون
اندرین گفت کی رسد هر دون
چون ز عشق است دور افلاطون
❈۱۰❈
بود در خدمتش بهم نه سال
تا که شد مثل او بقال و بحال
همسر و سر شدند در معنی
زانکه یکدل بدند در معنی
❈۱۱❈
ناگهان سید از جهان فنا
کرد رحلت سوی سرای بقا
ماند بی او جلال دین تنها
روز و شب کرد روی سوی خدا
❈۱۲❈
خواب و خور را در آن هوس بگذاشت
علم جستجوی را افراشت
پنج سال اینچنین ریاضت کرد
از سر صدق و سوز و ناله و درد
❈۱۳❈
عمل و درد را چو کرد قرین
رفت همچون ملک بچرخ برین
بیعدد شد کرامش پیدا
پیش هر پیر و نزد هر برنا
❈۱۴❈
ده هزارش مرید بیش شدند
گرچه اول ز صدق دور بدند
مفتیان بزرگ و اهل هنر
دیده او را بجای پیغمبر
❈۱۵❈
خاص و عامش مرید و بنده شدند
چون نبات از بهار زنده شدند
وعظ گفتی ز جود بر منبر
گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر
❈۱۶❈
سرهای نهفته را گفتی
هر زمان صد هزار در سفتی
صیت خویش گرفت عالم را
کرد زنده روان آدم را
❈۱۷❈
گشت اسرار از او چنان مکشوف
هر مریدش گذشت از معروف
در چنین دعوت و بحق مشغول
عاشقان را مراد از او بحصول
❈۱۸❈
کامنت ها