وطواط:زهی فروخته حسن تو در جهان آتش زده مرا غم تو در میان جان آتش
❈۱❈
زهی فروخته حسن تو در جهان آتش
زده مرا غم تو در میان جان آتش
اگر بر آرم از اندوه عشق تو نفسی
بگیر از نفس من همه جهان آتش
❈۲❈
نماند از آتش دل آب چشم و ترسم از آنک
بجای آب ز چشمم شود روان آتش
برتر از ز پیدا در میان خارا
دل مراست ز تیمار در میان آتش
❈۳❈
اگر نه خاره در آتش نهان بود چونست
دل تو خاره و در دل مرا نهان آتش
چو باد میگذری بر من و مرا در راه
همی گذاری چونان که کاروان آتش
❈۴❈
بجوی مهر من، ای نوبهار حسن ، که من
بکار آیم همچون بمهرگان آتش
منم همیشه در آتش زانده و لیک
مرا ندارد با مدح شه زیان آتش
❈۵❈
ابوالمظفر، خورشید خسروان، اتسز
که از صواعق خشمش کند کران آتش
ز کف اوست ببخش کمین اثر دریا
ز تیغ اوست بکوشش کهین نشان آتش
❈۶❈
از آن زبانهٔ آتش بود بشکل زبان
که از سیاست او هست ترجمان آتش
خدایگانا، از چشم و دل عدوی ترا
نتیجه هر نفس آبست و هر زمان آتش
❈۷❈
رود خدنگ تو سوی مخالفان ز کمان
چنانکه سوی شیاطین ز آسمان آتش
بجنب خاطر تو کی ضیا خورشید ؟
بپیش همت تو کی شود عیان آتش ؟
❈۸❈
نهاده لطف تو در در شاهوار صفا
فگنده جود تو در گنج شایگان آتش
دماغ خصم تو تیره است همچون رنگ دخان
شدست تیغ تو در ضمن آن دخان آتش
❈۹❈
تو چرخ فتح و کمانی ترا چو آتش تیز
عجب نباشد بر چرخ در کمان آتش
کسی که نقض تو خواهد که بر زبان راند
شود زبانش هر لحظه در دهان آتش
❈۱۰❈
نهد بدست کرامات تو زمانه نعیم
دهد بکف سیاسات تو عنان آتش
اگر تو قد عزم تو داشتی خورشید
شدی جواهر اندر زمین کان آتش
❈۱۱❈
همی کند ز شررهای خویش وقت فزع
بزیر پای تو خورشید زرفشان آتش
چو گشت عدوی تو خاکسار از غم
بزخم خنجر چون آب در روان آتش
❈۱۲❈
اگر هلاک قصب اندر آتش بطبع
چراست در قصب رمح تو نهان آتش؟
نعوذ بالله! اگر هیبت تو شعله زند
ز قندهار رسد تا بقیروان آتش
❈۱۳❈
رفیع رأی جناب تو در مراسم شرع
مکرمست چو در کیش باستان آتش
بهر رهی که خرامد بفتح و فیروزی
عزیمت تو، که جوید ازو کران آتش
❈۱۴❈
کلیم وار کنی همچو رهگذر دریا
خلیل وار کنی همچو بوستان آتش
رسیده قاعدهٔ عدل تو بدان درجه
که پنبه را شود امروز پاسبان آتش
❈۱۵❈
اگرچه آتش دوزخ مهابتی دارد
بپیش هیبت تو آب گردد آن آتش
شها، بنظم سخن طبع من چنان سبکست
که در مقابلهٔ او بود گران آتش
❈۱۶❈
بروشنی و بلندی چو مدح پردازم
رفیع خاطر من هست در بیان آتش
در تو، شاها، محراب مدح خوان تو شد
چنانکه باشد محراب زند خوان آتش
❈۱۷❈
بآب غربت دادم بطوع و طبع رضا
زدم ز بهر تو در جان خانمان آتش
مراست آب بلاغت مطیع آتش طبع
که دیده آب بر رو گشته قهرمان آتش ؟
❈۱۸❈
بنظم خاطر من پرنیان همی بافد
که دیده هرگز نساج پرنیان آتش ؟
شدست لفظ مرا بنده بی خلاف گهر
شدست طبع مرا سخره بی گمان آتش
❈۱۹❈
ازین سپس ندهد در تنم بلا گیتی
وزین سپس نکند در دلم مکان آتش
خدای داند کز تو بدودمان نروم
و گر برآرد دودم ز دودمان آتش
❈۲۰❈
بحضرت تو مرا گشت آبروی قرین
وگرچه با دل من بود هم قران آتش
همیشه تا که فروزد براغ و باغ بهار
ز برگ لاله و از شاخ ارغوان آتش
❈۲۱❈
بر اهل عالم، شاها، خدایگان بادی
چو بر طبایع عالم خدایگان آتش
مخالفان ترا همچو هاویه جنت
موافقان ترا همچو ضمیران آتش
کامنت ها