وطواط:منت خدای را ، که بتأیید آسمان آمد بمستقر خلافت خدایگان
❈۱❈
منت خدای را ، که بتأیید آسمان
آمد بمستقر خلافت خدایگان
فخر ملوک نصرة دین ، خسوری کزوست
هم رامش زمین و هم آرامش زمان
❈۲❈
عالی علاء دولت و دین کز علو جاه
در دهر مقتدا شد و در ملک قهرمان
آن شهریار غازی و آن میر کامگار
آن پشت دین تازی و آن روی دودمان
❈۳❈
شاهی ، که از لطایف اخلاق فرخش
گردد صمیم بادیه چون صحن بوستان
شاهی ، که حادثات زمانه بخفت خوش
تا بر زمانه حشمت او گشت پاسبان
❈۴❈
در چشم جود و جسم کرم طبع و دست او
بایسته تر زدیده و شایسته تر زجان
یابد سگال کوشش او خوف بی رجا
بر نیک خواه بخشش او سود بی زیان
❈۵❈
بر حکم چرخ حکمت او گشته مطلع
وز سر فتح خنجر او بوده ترجمان
ای باز کرده از پی مواکب دولت بزیر چنگ
عزم ترا مراکب نصرة بزیر ران
❈۶❈
بر باره ای نشسته، که با سیر اوست تنگ
هم شاهراه انجم و هم عرصهٔ جهان
چون بحر با مهابت و چون کوه باشکوه
چون چرخ با صلابت و چون دهر با توان
❈۷❈
ثابت بگاه و قفه نمایندهٔ یقین
مسرع بگاه حمله نمایندهٔ گمان
در ظلمت غبار و غا نور جبهتش
تابنده چون ضیا و شرر در دل دخان
❈۸❈
اطراف او چو خامه و در سیر طی کند
چون نامه هفت قسم زمین را بیک زمان
تیغی ترا بدست ، که بروی مبینست
از فتح صد امارت و از مرگ صد نشان
❈۹❈
با صفوت روان و شود وقت کار زار
با قالب مخالف دین جفت چون روان
از حد او نباشد افلاک را نجات
وز ضرب او نباشد ایام را امان
❈۱۰❈
دارد نهاد و گونهٔ نیلوفری ولیک
خاک مصاف گیر ازو رنگ ارغوان
تو بر چنان براق که دارد شرف دلیل
در کف چنین حسام که دارد ظرف نشان
❈۱۱❈
لشکر کشیده زیر حصاری ، که صحن اوست
هم معدن تجارت و هم جای امتحان
انواع فتنه را شده اطراف او مقر
و اسباب کینه را شده اکناف او مکان
❈۱۲❈
بتوان ازو مشاهده کرد بچشم سر
کیفیفت کواکب و اشکال آسمان
جاسوس اختران شود و ناظر فلک
بر سطح او بمدت نزدیک پاسبان
❈۱۳❈
وانگاه ساخته ز پی انس جان خویش
رزمی که خیره گردد ازو عقل انس و جان
تا زنده گشته همچو دعای ملک سوار
بارنده گشته همچو قضای فلک سنان
❈۱۴❈
اندر مصاف انجمن هیجا شده پدید
وندر غبار انجم گردون شده نهان
از هول پاره گشته ظفر جوی را جگر
وز بیم گنگ گشته سخن گوی را زبان
❈۱۵❈
از عجز گردنان همه چون بی روان بدن
وز ضعف سرکشان همه چون بی بدن روان
همه رخنه گشته خنجر جان سوز از ضراب
هم پاره گشته نیزهٔ دلدوز از طعان
❈۱۶❈
تو در مصاف رانده ز بهر مبارزان
سوفار تیز کوه قرین زه کمان
از تیردان بنصرة حق برکشیده تیر
و آنگه تن مبارز مخاف خود کرده تیردان
❈۱۷❈
بر سینها گماشته زو بین تن گداز
بر فرقها گذاشته شمشیر جان ستان
دلها شده ز حملهٔ یکران تو سبک
سرها شده ز هیبت پیکان تو گران
❈۱۸❈
بس رود بر کرانهٔ دریا شده پدید
از خون دشمنان تو دریای بی کران
جام هلاک داده بحساد ناشتا
عزم رجوع کرده باحباب ناگهان
❈۱۹❈
باز آمدی بمرکز عزت بکام دل
از روزگار خرم و از بخت شادمان
در پای دولت تو ثریا شده بکار
بر دست نصرة تو مجره شده عنان
❈۲۰❈
از کارگاه چرخ سوی بارگاه تو
نگسسته کاروان سعادت ز کاروان
ای بر هلاک دشمن وای بر مراد دوست
چون روزگار چیره و چون چرخ کامران
❈۲۱❈
چشم ظفر قریر شد ایرا که گرز تو
چون سرمه کرد در تن بدخواه استخوان
در محفل اکابر و در مجمع ملوک
دستان دستبرد تو گشتست داستان
❈۲۲❈
خیره شود ز رأی منبر تو مهر و ماه
طیره شود ز کف جواد تو بحر و کان
با سیر بارهٔ تو چه هامون ، چه کوهسار؟
با طعن نیزهٔ تو چه خارا چه پرنیان؟
❈۲۳❈
نه پر نعیم تر ز عطای تو مایده
نه تازه روی تر ز سخای تو میزبان
ماند به خلد صدر تو ، کز اتصال اوست
هم عز با تواتر و هم ناز جاودان
❈۲۴❈
شاها ، تویی که هر چه دهند از هنر خبر
باشد به پیش خاطر میمون تو عیان
دانی و نیک دانی کندر کمان فضل
گردون پیر نیز نبیند چو من جوان
❈۲۵❈
بر کشور سخن چو منی نیست پادشاه
بر لشکر هنر چو منی نیست پهلوان
سرمایهٔ عرب شد و پیرایهٔ عجم
طبعم گه معانی و نطقم گه بیان
❈۲۶❈
در شعر من نیابی مسروق و منتحل
در نظم من نبینی ایطا و شایگان
اشعار پر بدایع دوشیزهٔ منست
بی شایگان و لیک به از گنج شایگان
❈۲۷❈
گر عاقلی بجان بخرد مدحت مرا
ارزان بود هنوز ، چه ارزان ؟ که رایگان
کردم وطن در تو ، که مرغان نیک پی
جز در مکان امن نسازند آشیان
❈۲۸❈
ناگشته بر جماعت اوباش حمد گوی
تا بوده بر ستانهٔ جهال مدح خوان
در خدمت تو بسته هم از اول اعتقاد
بر مدح تو گشاده هم از ابتدا دهان
❈۲۹❈
با مهر حضرت تو قرین کرده جان وتن
وز بهر تو رها کرده خان و مان
بر درگه تو بد نبود مادحی چو من
در وقت نوبهار و بهنگام مهرگان
❈۳۰❈
بودم بسعی بخت خداوند نظم و نثر
گشتم بخدمت تو خداوند نام و نان
شد با تنم بخدمت تو فخر آشنا
شد با دلم بمدحت تو چرخ مهربان
❈۳۱❈
گر من عطا برم زکف تو ، عجب مدار
ور من غنی شوم ز در تو ، عجب مدان
بس کس که بود گرسنه زین پیش و ز سخات
سکبا همی برون دهد اکنون ز ناودان
❈۳۲❈
ای جود جسته با کف کافیت اتحاد
وی فضل کرده با دل صافیت اقتران
حاسد خسی و ناکسی اندر میان نهاد
مردی و مردمی همه برداشت از میان
❈۳۳❈
از قصد این و آن نیم ایمن بجان و سر
نه در میان خانه ، نه در راه نردبان
دانی که بر نیابد شخصی چو من ضعیف
با مکر و با عداوت صد خام قلتبان
❈۳۴❈
در حق من هزار هزاران نظر کنی
گر ظلم این گروه بگویم یکان یکان
در غیبت رکاب تو ضایع شدم ، بلی
ضایع شود رمه ، چو نباشد برو شبان
❈۳۵❈
حقا که می بلرزم بر عمر خویشتن
از کید این گروه ، چو از باد خیزران
نار کفیده شد دل من در غم و کنون
بر رخ همی فتد زره دیده ناردان
❈۳۶❈
مژگان من بدیده در و تن بجامه در
گشت از سهر چو سوزن و از غم چو ریسمان
رویم ز خون چو چشم خروس و نشسته من
بر فرش حادثات چو بر بیضه ماکیان
❈۳۷❈
بر هجو من قلم ببنان اندرون گرفت
آنکس که بینمش چو قلم در خور بنان
غم نیستی ، اگر چو منستی حسود من
از نام نیک و عز تن وصیت خاندان
❈۳۸❈
مرکب چگونه تازد با این و آن بفضل؟
آنکس که بوده باشد مرکوب این و آن
شاها ، روا مدار که از دشمنی خسیس
بیند تن نفیس هوا خواه من هوان
❈۳۹❈
تا خط یار باشد مانند غالیه
تا جعد دوست باشد مانند ضیمران
از کردگار هر چه مرادت بود بیاب
وز روزگار هن چه نشاطت بود بران
❈۴۰❈
گاهی بپای قدر بساط شرف سپر
گاهی بدست جاه نهال کرم نشان
تا بزم و رزم باشد ، از کف و از حسام
در رزم سرفشان کن و در بزم زرفشان
❈۴۱❈
فارغ نباش هیچ همه ساله اینچنین:
یا کشوری عطا ده ، یا عالمی ستان
عیدت خجسته باد و خزانت بهار باد
عید عدو وعید و بهار عدو خزان
❈۴۲❈
خد موافقان تو بادا چو لاله برک
روی مخافان تو بادا چو زعفران
این نظم من بماند تا روز رستخیز
تا نظم من بماند در مملکت بمان
❈۴۳❈
هم خواسته بخنجر و هم یافته بجود
از خصم من تو یرمق و من از تو یرمغان
کامنت ها