وطواط:ای طلعت تو بر فلک حسن مشتری من مشتریت را بدل و دیده مشتری
❈۱❈
ای طلعت تو بر فلک حسن مشتری
من مشتریت را بدل و دیده مشتری
تو مشتری نه ای ، که ببازار نیکویی
صد مشتریست روی ترا همچو مشتری
❈۲❈
گر خوش بود جوانی و اقبال خلق را
حقا که از جوانی و اقبال خوشتری
با طلعت چو لاله و زلف چو سنبلی
با عارض چو سوسن و حسن چو عبهری
❈۳❈
از چهره رشک مشتری و ماه و زهره ای
وز طره شرم غالیه و مشک و عنبری
من چون در آب شکرم از عشق و باز تو
با لطف و حلاوت آبی و شکری
❈۴❈
طیره ز نقش چهرهٔ تو نقش ما نوی
خیره ز شکل صورت تو شکل آزری
گر من بنفشه بر شدم از زخم کف ، رواست
ایدون که تو بنفشه عذرا و سمنبری
❈۵❈
من سیم و زر زاشک وز رخسار ساختم
تا دیدمت که شیفته بر سیم و زری
ما را غم تو کرد توانگر بسیم و زر
وندر زمانه چیست ورای توانگری ؟
❈۶❈
در کار من فتاده زره وار صد گره
تا پیشه کرد زلف سیاهت زره گری
زلف تو شد زره گر و عارض بزیر او
از بیم تبغ غمزه گرفته زره وری
❈۷❈
ای حسن تو گذشته ز غایت ، نگشت وقت
کاخر یکی بسوی در بنده بگذری ؟
گیتی بچشم کینه بمن هیچ ننگرد
گر تو بچشم مهر بمن هیچ بنگری
❈۸❈
پیدا و ظاهرست از احوال ما دوتن
آثار عاشقی و امارات دلبری
چونانکه بر صحیفهٔ کردار شهریار
آیات خسروی و علامات سروری
❈۹❈
خسرو علاء دولت و دین ، اتسز ، آنکه هست
شمشیر او وقایهٔ دین پیمبری
شاهی ، که در زمانه بدست وفا و عدل
اندر نوشت فرش جفا و ستمگری
❈۱۰❈
شاهی ، که وقف کرد بر اشخاص مشرکان
تیغ چو ذوالفقار ز بازوی حیدری
چون علم ذات او ز مثالب شده جدا
چون عقل شخص او ز معایب شده بری
❈۱۱❈
ارزاق را مکارم او کرد تفرقه
و آمال را صنایع او داد یاوری
در روزگار دولت او اهل فضل را
با گشت روزگار نماندست داوری
❈۱۲❈
تابندگان گنبد فیروزه نام را
در نیک و بد اشارات او کرد رهبری
ای برج فضل و پیکر دانش بمعرفت
برتر هزار بار ز برج دو پیکری
❈۱۳❈
از روی قدر ناسخ هر هشت گنبدی
وز روی عدل راعی هر هفت کشوری
اصل جلالتی ، تو مگر چرخ اعظمی ؟
محض سعادتی ، مگر تو سعد اکبری
❈۱۴❈
در حزم با ثبات زمین مسطحی
در عزم بامضای سپهر مدوری
از قول و فعل قوت شرعی و ملتی
وز طعن و ضرب آفت درعی و مغفری
❈۱۵❈
هم بحر داشتی تو و هم کان بخششی
هم روی دولتی تو و هم پشت لشکری
با اقتدار بادی و با احتمال خاک
با اصطناع آبی و با هول آذری
❈۱۶❈
آنچ آمدست از تو بکفار شرق و غرب
آمد ز مرتضی بجهودان خیبری
رخت افکند سعادت و منزل کند شرف
هر جا که تو بساط عنایت بگستری
❈۱۷❈
اسلام را ز فتنهٔ یاجوج حادثات
سدیست حشمت تو ، ولیکن سکندری
هر نقطه ای ز جاه ضمیر تو عالمی
هر شعله ای زرای منیر تو اختری
❈۱۸❈
بحریست مردمی و تو در وی چو لؤلؤیی
کانیست خسروی و تو در وی چو گوهری
از محض کبریا و بزرگی مرکبی
وز عین اصطناع و مروت مصوری
❈۱۹❈
معدوم شد ز جود تو نام مطوقی
منسوخ شد ز صدق تو رسم مزوری
در احترام چون شب قدری ز روی قدر
وندر مصاف با فزع روز محشری
❈۲۰❈
در زیر پای بارهٔ چون باد وقت حرب
سرهای سرکشان همه چون خاک بسپری
شخص مخالفان تو در موت احمرست
تا تو بروز معرکه با تیر اخضری
❈۲۱❈
اندر پدید کردن روزی و روز خلق
گردون دیگری تو و خورشید دیگری
در رزم و بزم زینت میدان و مجلسی
وز تیغ و تیر حافظ محراب و منبری
❈۲۲❈
چون جان پاک با همه چیزی موفقی
چون بخت نیک بر همه کاری مظفری
سرمایهٔ تظاهر ملکی و دولتی
پیرایهٔ تفاخر کلکی و خنجری
❈۲۳❈
شایسته سیرتی تو و بایسته صورتی
محمود و مخبری تو و مسعود منظری
باطل شده ز طعنهٔ تو رسم رستمی
ایران شده ز حملهٔ تو قصر قیصری
❈۲۴❈
صد طوس و نوذرست کمینه غلام تو
گفتن ترا خطاست که : چون طوس و نوذری
فردوس و کوثرست سرای عطای تو
جاوید زی ؟که صاحب فردوس و کوثری
❈۲۵❈
پر شد وثاق صادر و وارد بعهد تو
از در معدنی وز دیبای ششتری
ای اختر سعادت و نیکی ، خلاف تو
اصل شقاوتست و اساس بد اختری
❈۲۶❈
اندر شمار ملک تو آورد کردگار
هر چیز کز نوادر ایام بشمری
من بنده بر افضل ایام مفخرم
چونانکه بر ملوک زمانه تو مفخری
❈۲۷❈
مداح غیر من نسزد مجلس ترا
ناید بهیچ حال ز افسار افسری
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
هر خلد را گزیر نباشد ز کوثری
❈۲۸❈
تو شاه سروری و نباشد بهیچ روی
لایق بتو ثنای یکی مشت سرسری
بحرست خاطر من و درست لفظ من
در نظم و نثر این دو زبان : تازی و دری
❈۲۹❈
با لفظ من نعیب بود نکتهٔ حبیب
از نظم من حقیر شود گفتهٔ سری
از هر دری هزار هست بنده را
وین فخر بس که : چون دگران نیست هر دری
❈۳۰❈
شعری و نثری را ببلندی و مرتبت
با شعر و نثر بنده نباشد برابری
فرزند وار مدح تو طبعم بپرورد
با مدح تست طبع مرا مهر مادری
❈۳۱❈
ایمان و حب صدر تو هر دو گرفته اند
اندر صمیم جان من الف برادری
از بندگی تست مرا نام خواجگی
وز کهتری تست مرا عز مهتری
❈۳۲❈
زربافت از تو بنده و اینک بشکر کرد
گوهر نثار بر سرت ، ای شاه گوهری
ممدوح عنصری اگر اکنون بزیستی
آموختی ز جود تو مداح پروری
❈۳۳❈
این دولت مبارک و این بارگاه را
دانی که نیست چاره ز چون من ثنا گری
شیطان همیشه تا بصفا نیست چون ملک
انسان همیشه تا بصفت نیست چون پری
❈۳۴❈
بادا معظم از شرفت قدر مملکت
بادا منظم از هنرت عقد سروری
داده رضا بصدر تو گیتی ببندگی
بسته میان بپیش تو گردون بچاکری
❈۳۵❈
ای خورده بر افاضل عالم زمال تو
چندان بزی که از همه لذات بر خوری
تا قد چون صنوبر و زلف چو عنبرست
با زلف عنبری زی و قد صنوبری
❈۳۶❈
بر تو گشاده باد در کام و بسته باد
در ملک این سریت سعادت آن سری
کامنت ها