وطواط:جانا فکنده ام ز غم تو سپر بر آب وز اشک دیده ساختهام مستقر در آب
❈۱❈
جانا فکنده ام ز غم تو سپر بر آب
وز اشک دیده ساختهام مستقر در آب
آتش علم گرفت مرا در میان دل
تا من فگندم از غم عشقت سپر بر آب
❈۲❈
من در میان آتش و این نادره نگر :
کز چشم من رسیده بهر هفت کشور آب
بی خواب مانده ام ، که گرفتست در غمت
از دیدگان مرا همه بالین و بستر آب
❈۳❈
آنها که انده تو رساند بشخص من
وقت گداختن نرساند بشکر آب
خیره است از لقای تو در خلد عدن خور
تیره است با صفای تو در حوض کوثر آب
❈۴❈
رخسار و چشم و زلف تو در بوستان حسن
برده است از شکوفه و شمشاد و عبهر آب
مر بنگری در آتش و آب ، از جمال تو
گردد منقش آتش و گردد منور آب
❈۵❈
آتش حسد برد ز رخ تو بدان صفت
کز رقت شمایل شاه مظفر آ ب
خوارزمشاه ، اتسز ، کندر حسام او
گشتست مدغم آتش و گردد منور آب
❈۶❈
قدر رفیع او را برده سجود چرخ
لفظ بدیع او را گشته مسخر آب
گر ساغری پر آب حسودش برد بلب
در حال زهر گردد در صحن ساغر آب
❈۷❈
با طبع او مناسبتی بود آب را
زین روی شد قرار گه درو گوهر آب
خوش خورد می نیارد اندر دیار شرک
از آتش مهابت او هیچ کافر آب
❈۸❈
آنرا که در سفینه تدبیر او نشست
غم نیست گر بگیرد آفاق یکسر آب
از باد نیست وقت سپیده دمان ولیک
از بیم تیغ اوست که لرزد بزنبر آب
❈۹❈
گر بگذرد بر آتش و بر آب خلق او
گردد مسخر آتش و گردد برتر آب
مقدار او ز کنگرهٔ چرخ برترست
چونانکه هست از کرهٔ خاک برتر آب
❈۱۰❈
ز آثار عنف او و ز آثار لطف او
گشته مجسم آتش و گشته مصور آب
شاها ، همی خورند ز یک آبخور بهم
در روزگار عدل تو گور و غضنفر آب
❈۱۱❈
از خنجر تو محتجب شده و مضطرب شوند
در جرم خاره آتش و در قعر فرغر آب
پیش سخای دست تو باشد بخیل ابر
پیش صفای طبع تو باشد مکدر آب
❈۱۲❈
شمشیر آبدار تو چون بحر اخضرست
الحق شگفت باشد بر بحر اخضر آب
در قدر نیست با تو برابر فلک ، چنانک
در قعر با اثیر نباشد برابر آب
❈۱۳❈
رامست پیش پای جلال تو آسماب
چونانکه زیر پای کلیم پیمبر آب
اسلام را عنایت جاه تو در خورست
چونانکه هست بر جگر تشنه در خور آب
❈۱۴❈
محبوس وار در دل و در دیدهٔ عدوت
ماندست عاجز آتش و گشتست مضطر آب
تا هست رطب و بارد نزد فلاسفه
در اصل آفرینش زین چار گوهر آب
❈۱۵❈
بادا عدوی جاه ترا سال و مه مقیم
در باطن دل آتش و در دیدهٔ سر آب!
هنگام تشنگی جگر بدسگال را
از چشمهٔ سنان تو بادا مقدر آب!
کامنت ها