وطواط:ای ملک را ثنای صدر تو کار وی ملک را هوای قدر تو بار
❈۱❈
ای ملک را ثنای صدر تو کار
وی ملک را هوای قدر تو بار
الترصیع مع التجنیس
تیر حزمت ز ماه دید سپر
❈۲❈
تیر جزمت ز مهر دید سپار
تجنیس تام
جود را بردی از میان بمیان
بخل را کردی از کنار کنار
❈۳❈
تجنیس تاقص
ساعد ملک و رخش دولت را
تو سواری و همت تو سوار
تجنیس الزاید و المزید
❈۴❈
پست با رفعت تو خانهٔ خان
تنگ با فسحت تو شارع شار
تجنیس المرکب
بی وفای تو مهرجان ناچیز
❈۵❈
با هوای تو مهرجان چو بهار
تجنیس المکرر و المزدوج
صبح بدخواه ز احتشام تو
گل بدگوی ز افتخار تو خار
❈۶❈
تجنیس المطرف
عدلت آفاق شسته از آفات
طبعت آزاد بوده از آزار
تجنیس الخط
❈۷❈
از تو بیمار ظلم را دارو
وز تو اعدای ملک را تیمار
الاستعاره
جز غبار نبرد تو نبرد
❈۸❈
دیدهٔ عقل سرمهٔ دیدار
المراعات النظیر
در گل شرم مانده بی گل تو
شانهٔ ماه چرخ آینه وار
❈۹❈
المدح الموجه
آن کند کوشش تو با اعدا
که کند بخشش تو با دینار
المحتمل الضدین
❈۱۰❈
با هوای تو کفر باشد دین
بی رضای تو فخر باشد عار
تاکید المدح بما یشبع الذم
هست رایت زمانه را عادل
❈۱۱❈
لیک دستت زمانه را غدار
الالتفات
فلک افزون ز تو ندارد کس
ای فلک ، مغز گیر و نغزش دار
❈۱۲❈
الایهام
بخت سوی درت خزان آید
راست چون بت پرست سوی بهار
تشبیه المطلق
❈۱۳❈
تیغ تو همچو آفتاب بنور
می زداید زمانه را ز نگار
تشبه التفضیل
چرخ و ماهی ، نه ، نیستی تو، از آنک
❈۱۴❈
نیست این هر دو را قوام و قرار
التاکید
بلکه از تست چرخ را تمکین
بلکه از تست ماه را اظهار
❈۱۵❈
تشبه المشروط
ماهی ، از ماه ناورد کاهش
چرخی ، ار چرخ نشکند زنهار
تشبه الاضمار
❈۱۶❈
گر تو چرخی عدو را چراست نگون ؟
ور تو ماهی عدو چرا نزار ؟
تشبه التسویه
جای خصمت چو جای تست رفیع
❈۱۷❈
زان تو تخت و آن خصمت دار
تشبه الکنایه
چون تو در روز شب کنی پیدا
چون تو از خار گل کنی دیدار
❈۱۸❈
تشبه العکس
شام گرد چو صبح زرد لباس
صبح گردد چو شام تیره شعار
سیاقة الاعداد
❈۱۹❈
دست تو دستگاه عرض هنر
بسخا و وفا و عدل و وقار
تنسیق الصفات
نورت از مهر و لطفت از ناهید
❈۲۰❈
برت از ابر و حلمت از کهسار
حشو القبیح
قهرت ، ار مجتهد شود ، ببرد
آسمان را بسخره و پیکار
❈۲۱❈
حشو المتوسط
لیک لطف تو ، ای همایون رأی
بلطف در بر آورد ز بحار
حشو الملیح
❈۲۲❈
باغ عمرت ، که تازه باد مدام
چشم بد دور ، روضه ایست ببار
الاشتقاق
روز کوشش ،چو زیر ران آری
❈۲۳❈
آن فضا پیکر قدر پیکار
سجع المتوازن
سرکشان جهان حادثه ورز
اختران سپهر آینه دار
❈۲۴❈
سجع المتوازی
در جود روان شود بپیش
بر وجود روان کننده نثار
سجع المطرف
❈۲۵❈
آردت فتح در مکان امکان
دهدت کوه برقرار اقرار
مقلوب البعض
رشک قدرت برد سپهر و نجوم
❈۲۶❈
شکر فتحت کند بلاد و دیار
مقلوب الکل
گرم گردد ز تاب دل پیکان
مرگ بارد بخصم از سوفار
❈۲۷❈
مقلوب المجنح
گنج دولت دهد گزارش جنگ
رای نصرة دهد حمایت یار
مقلوب المستوی
❈۲۸❈
رامش مرد گنج باری وقوت
تو قدری را بجنگ در مشمار
ردالعجز علی الصدر
کار عدل تو ملک داشتنست
❈۲۹❈
عدل را خود جزینن نباشد کار
نوعی الثانی منه
بیسار تو جود خرده یمن
شد یمن زمانه پر ز یار
❈۳۰❈
نوعی الثالث منه
خصم تیمار دولت تو کشد
خصم نیکو ترست در تیمار
نوعی الرابع مه
❈۳۱❈
در مقامی ، که بار زر بخشی
ریزش ابر را نباشد بار
نوعی الخامس
می گزاری بر مح وام عدو
❈۳۲❈
کس ندیدست رمح وام گزار
نوع الثانی من الخامس
چرخ از آزار تو نیازارد
بندگان را کجا رسد آزار؟
❈۳۳❈
نوعی السادس
نارد از خدمت تو سر بیرون
ورچه بشکافیش بنیزه چو نار
نوع الثانی من السادس
❈۳۴❈
دشمنان را بداوری خلاف
با قضاهای گنبد دوار
المتضاد
مهر و کینت بباد داده چو خاک
❈۳۵❈
لطف و قهرت بآب گشته چو نار
الاعنات
ای نکو خواه دولت تو عزیز
وی بداندیش افتخارتو خوار
❈۳۶❈
هرکه زنهار خواه عدل تو شد
بسپارش بعالم خون خوار
المزدوج
کاه ریزه بنیزه بربایی
❈۳۷❈
چون کنی عزم رزم در پیکار
المتلون
ای شده قدوهٔ وضیع و شرف
ای شده قبلهٔ صغار و کبار
❈۳۸❈
ارسال المثل
نکشد آب خصم آتش تو
نکشد تاب مور مهرهٔ مار
ارسال المثلین
❈۳۹❈
کو مهی فارغ از عنای خسوف ؟
کو میی ایمن از صداع خمار؟
الغز
چیست آن دور و قعر او نزدیک ؟
❈۴۰❈
چیست آن خرد و فعل او بسیار
خام او هر چه علم را پخته
مست او هر چه عقل را هشیار
دلشکن ،لیک با دلش پیوند
❈۴۱❈
خوش گذر، لیک روزگار گزار
رنج او نزد بی دلان راحت
خوار او نزد زیرکان دشخوار
چون دعا خوش عنان، خوش حرکت
❈۴۲❈
چون قصاره نورد و بی هنجار
اندهش همچو لهو راحت بخش
آتشش همچو آب نوش گوار
نعره در وی شکنج موسیقی
❈۴۳❈
ناله در وی نوای موسیقار
عشق اصلیست، کز متابعش
عقل غمگین بود،روان غم خوار
خاصه عشق بتی، که در غزلش
❈۴۴❈
مدحت شاه می کنم تکرار
شاید ارزان غزاله بنیوشد
این تو آیین غزل بنغمهٔ زار
المطلع و ذوالقافیتین
❈۴۵❈
از دلم سوسنش برده قرار
برسرم نرگسش سپرده خمار
تجاهل العارف
ویحک! آن نرگسست یا جادو
❈۴۶❈
یارب! آن سوسنست یا گلزار؟
السؤال و الجواب
گفتم: از جان بعشق بیزارم
گفت: عاشق ز جان بود بیزار
❈۴۷❈
الجمع مع التفریق و التقسیم
همچو چشم توانگرست لبش
این بآب، آن بلؤلؤ شهوار
آب این تیره، آب آن روشن
❈۴۸❈
این گه گریه ، آن گه گفتار
الجمع مع التفریق
من و ز لفین او نگونساریم
لیک او بر گلست و من بر خار
❈۴۹❈
الجمع مع التقسیم
غم دو چیز از دو چیز ببرد
دیده را آب و سینه را زنگار
بر رخش زلف عاشقست چو من
❈۵۰❈
لاجرم همچو منش نست قرار
تفسیرالجلی
خورد و خوردم ز عشق او ناکام
هست و هستم ز هجر اوناچار
❈۵۱❈
او مرا خون و من ورا اندوه
او ز من شاد و من ازو غم خوار
تفسیرالخفی
جگر و جان و چشم و چهرمنست
❈۵۲❈
در غم عشق آن بت فرخار
هم بغم خجسته ، هم بتن رنجور
هم بخون غرقه، هم بزخم افگار
کاام الجامع
❈۵۳❈
مویم از غم سپید گشت چو شیر
دل ز مهنت سیاه گشت چو قار
این ز عکس بلا ببسته خضاب
و آن ز راه جفا گرفته غبار
❈۵۴❈
الموشح
دوست می دارمش ، که یار منست
دشمن آن به که خود نباشد یار
الملمع
❈۵۵❈
سوخت در آتشم چو می گویی؟
کم تحرقتنی بهذا النار
المقطع
زار و زرم ز درد دوری او
❈۵۶❈
درد دلدار زرد دارد و زار
الموصل
تن عیشم نحیف گشت ز غم
گل بختم نهفته گشت بخار
❈۵۷❈
المجرد
چهرهٔ روشنش، که روز منست
زیر زلفش مهیست در شب تار
الرقطاء
❈۵۸❈
غمزهٔ شوخ آن صنم بگشاد
سیل خونم ز اشک خون آثار
الخیفا
دل شد و هم نبرد از وی مهر
❈۵۹❈
سر شد و هم نپیچید از این کار
المعمی
موج خون دل و دو دیدهٔ من
برد دریا و ابر را مقدار
❈۶۰❈
التضمبن
وصل خواهم ، ندانم آن که بکس
«رایگان رخ نماید یار»
الاغراق فی الصفه
❈۶۱❈
ور نماید ، ز بس صفا که دروست
راز من در رخش شود دیدار
الجمع المفرد
بر لبش زلف عاشقست چون من
❈۶۲❈
لاجرم همچو منش نیست قرار
التفریق المفرد
باد صبحست بوی زلفش ؟ نی
نبود باد صبح عنبر بار
❈۶۳❈
التقسیم المفرد
هست خطش فراز عارض او
این یکی ابرو آن دگر گلزار
حسن التخلص
❈۶۴❈
غم دل گر ببست بازارم
مدح شه برگشایدم بازار
المتزلزل
شه قزل ارسلان ، که دست و دلش
❈۶۵❈
هست خصم شمار روز شمار
الابداع
حزمش آورده چرخ را بکسون
عزمش افگنده خاک را بمدار
❈۶۶❈
التعجب
جای در در میانهٔ دریاست
از چه معنیست دست او دربار؟
حسن التعلیل
❈۶۷❈
رغم دریا ؟ که بخل می ورزد
او کند مال بر جهان ایثار
طرد و عکس
چه شکارست پیش او چو مصاف ؟
❈۶۸❈
چه مصافست پیش او چه شکار؟
المکرر
بدره بدره دهد بزایر زرد
دجله دجله کشد ببزم عقار
❈۶۹❈
گشت ازین بدره بدره خجل
برد از آن دجله دجله یسار
حسن الطلب
خسروا، با زمانه در جنگم
❈۷۰❈
که بغم می گدازدم هموار
چه بود ؟گر کف تو بردارد
از میان من و زمانه غبار ؟
حسن المقطع
❈۷۱❈
تا عیانست مهر را تابش
تا نهانست چرخ را اسرار
روز و شب جز سخا مبادت شغل
سال و مه جز طرب مبادت کار
کامنت ها