وطواط:زان زلف بیقرار دلم گشت بیقرار زان چشم پر خمار سرم گشت پر خمار
❈۱❈
زان زلف بیقرار دلم گشت بیقرار
زان چشم پر خمار سرم گشت پر خمار
سر پر خمار خوش تر و دل بیقرار به
زان چشم پر خمار وزان زلف بیقرار
❈۲❈
چون تارهای زلف تو گشتست روز من
ای تارهای زلف تو همچون شبان تار
اندر هلاک جان و دل من چرا کند
بی آب چشم تو عمل تبغ آبدار ؟
❈۳❈
هجر تو کرد دست بکارم درون، چنانک
یک باره برد دست نشاط مرا ز کار
هر شب همی کنم همه اطراف روی خویش
بی روی چون نگار تو از خون دل نگار
❈۴❈
از بسکه از دو دیده ببارم همی سرشک
دریاچه کنار گشت مرا از غمت کنار
بردی بجور جان من ، آه! ارجزع کنم
از جور بیشمار تو در موقف شمار
❈۵❈
بگذشت روز وصل و مرا زان همه نعیم
آمد شد خیال تو ماندست یادگار
آید ز راه دور و زیارت کند مرا
الحق ندیدهام چو خیال تو غمگسار
❈۶❈
زان سازم از دو دیده همی عقدهای در
تا جمله زیر پایت خیالت کنم نثار
در بارگاه سید شرق از خیال تو
شکری بزرگ خواهم گفتن بروز بار
❈۷❈
صدر زمانه، عمدهٔ اسلام، مجد دین
آن مجمع بزرگی و آن مفخر تبار
آن افتخار آل پیمبر، که آسمان
جوید همی ز خدمت درگاهش افتخار
❈۸❈
در خطهٔ ارادت او ماه را میسر
بر نقطهٔ اشارت او چرخ را مدار
عاقل همی بحق یسارش خورد یمین
سایل همی ز جود یمینش برد یسار
❈۹❈
از دستبرد او همه عالم در اهتزاز
وز کار کرد او همه گیتی در اعتبار
ای محتشم به حشمت تو آل مصطفی
وی محترم بحرمت تو شرع کردگار
❈۱۰❈
فرزند حیدری تو و نوک کلک تو
یزدان نهاد معجزهٔ صد چون ذوالفقار
در آن آسمان نهاده نهیب تو اضطراب
وز اختران ربوده هراس تو اقتدار
❈۱۱❈
آنجا که آب عفو تو، کوثر یکی حباب
و آن جا که تف خشم تو، دوزخ یکی شرار
در چشم دهر گرد بساط تو توتیا
در گوش چرخ نعل براق تو گوشوار
❈۱۲❈
با رأی تو چو ماه سپر ماه آسمان
با باس تو چو شیر علم شیر مرغزار
شاخ مساعی تو مناقب دهد ثمر
باز ایادی تو محامد کند شکار
❈۱۳❈
حکم ترا مضای قضا کرده پس روی
امر ترا نفاذ قدر گشته پیشکار
در عزم همچو بادی در حزم همچو خاک
در لطف همچو آبی و در عنف همچو نار
❈۱۴❈
چون دهر با نهیبی و چون چرخ باشکوه
چون کوه پایداری و چون بحر کامگار
در یک زمان حریق حسام نهیب تو
کرده ریاض عیش بد اندیش تو قفار
❈۱۵❈
دشمن پیاده گشته ز است نشاط و لهو
تا تو بر اسب مجد معالی شدی سوار
مردم زخدمت تو بنام و بنان رسند
مقبل کسی که خدمت تو کرد اختیار
❈۱۶❈
ای دستگیر اهل هنر، دست من بگیر
کز من همی برآرد دست فلک دمار
مالیده گشت شخص من از پای امتحان
فرسوده گشت جان من از دست اضطرار
❈۱۷❈
در زینهار دولت تو آمدم، از آنک
بر من همیخورد فلک سفله زینهار
جویم همی جوار تو، کز جور حادثات
امروز نیست هیچ امان جز در این دیار
❈۱۸❈
تو ابر مکرماتی و بارانت نعمتست
ای ابر مکرمات ، یکی بر سرم ببار
شخص مرا ز آفت طوفان نایبات
اندر صفینهٔ کنف خود نگاهدار
❈۱۹❈
تا از هوا همی منقاطر شود مطر
تا از زمین همی متصاعد شود بخار
بادا همیشه بیضهٔ عز تو بی خلل
بابا همیشه صفحهٔ جاه تو بی غبار
❈۲۰❈
هم کوکب سیادت تو فارغ از زوال
هم مرکب سعادت تو ایمن از عثار
کامنت ها