وطواط:ای توتیای دیدهٔ من خاک کوی تو کم گشته آبروی من از عشق روی تو
❈۱❈
ای توتیای دیدهٔ من خاک کوی تو
کم گشته آبروی من از عشق روی تو
همچون نسیم خلد بود نزد من بقدر
بادی که او نشان دهد از خاک کوی تو
❈۲❈
ای یوسف زمانه، چو یعقوب بود
کارد بمن نسیم سحرگاه بوی تو ؟
پشتم خمیده گشت چو چوگان ز بار غم
در آرزوی آن ز نخ همچو گوی تو
❈۳❈
شوریده کار گشته ام و تیره روزگار
در انتظار روی تو ، مانند موی تو
روی تو جان فزاید و خوی تو جان برد
الحق که نه لایقست بروی تو خوی تو
❈۴❈
بدخو مباش ، تانبرد نزد شهریار
خوی بد تو رونق روی نکوی تو
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
❈۵❈
ای فتنه گشته بر رخ خوب تو نیکویی
در نیکویی نظیر تو از خلق هم توی
بس دل که بسته طرهٔ جعدت بچابکی
بس جان که خسته دیدهٔ شوخت بجادوی
❈۶❈
چون آهو، ای نگار، ز من گشته ای رمان
وین بس شگفت نیست ، که با چشم آهوی
جسم مرا بسحر دو بادام آفتی
درد مرا بلطف دو یاقوت داروی
❈۷❈
آیم همیشه من بمراعات سوی تو
لیکن تو از طریق مراعات یک سوی
روی تو خوب و خوی تو بد، این ستوده نیست
ای روی خوب ، شرم نداری ز بد خوی؟
❈۸❈
من مدح خوان شاهم و با من تو بد کنی
و آنگه امید داری از شاه نیکوی ؟
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
❈۹❈
تا پسندی ز من سر زلف ، ای نگار من
شوریده گشت چون سر زلف تو کار من
بر عارض تو زلف تو گشتست بی قرار
زان بی قرار زلف ربودی قرار من
❈۱۰❈
تو جفت دیگری شدی و درد جفت من
تو یار دیگری شدی و هجر یار من
پر شد ز خون دیده کنار من ، ای نگار
تا از تو ، ای نگار، تهی شد کنار من
❈۱۱❈
در انتظار روی تو بر خاک کوی تو
دردا! که شد بباد همه روزگار من
همچون گل بهاری و اندر فراق تو
از باد سرد همچو خزان شد بهار من
❈۱۲❈
در بی شمار اندهم و مکرمات شاه
بیرون برد ز دفتر انده شمار من
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
❈۱۳❈
ایام حاسدان شریعت سیاه گشت
احوال راعیان ضلالت تباه گشت
تا مقتدای دولت و تا پشتکار ملت
خوارزمشاه ، اتسز خوارزمشاه گشت
❈۱۴❈
آن خسروی ، که اهل هدی را جناب او
از حادثات عالم جافی پناه گشت
مار از نهیب خنجر او همچو مور شد
کوه از هوای هیبت او همچو کاه گشت
❈۱۵❈
رأی بلند او بیضا همچو مهر شد
عزم روان او بمضا همچو ماه گشت
کینش اساس مهلکهٔ بدسگال شد
مهرش لباس مفخرت نیک خواه گشت
❈۱۶❈
آن کس که گشت معتصم حبل خدمتش
از چاه ذل بر آمد و با عز و جاه گشت
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
❈۱۷❈
آنگه که صحن معرکه درای خون شد
در دست مرگ جان دلیران زبون شود
خون در رگ مبارز پیکار بفسرد
جان در تن مقاتل غدار خون شود
❈۱۸❈
زان بر فراخته شده رایات کارزار
رایات عمرهای دلیران نگون شود
تن را سوی زمین و روان را سوی فلک
از حربگه دلیل قضا رهنمون شود
❈۱۹❈
شاها ، که داند آن که زتیغ و سنان تو
احوال دشمنان تو آن لحظه چون شود؟
با زخم گرز و خنجر فیروزه فام تو
صحن زمین معرکه بیجاده گون شود
❈۲۰❈
در تارک مخالف تو و زنهاد او
شمشیر تو درون شود و جان برون شود
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
❈۲۱❈
شاها، مخالفان تو بیچاره گشته اند
از خانمان خویشتن آواره گشته اند
تو همچو قطب ثابت و ایشان ز بیم تو
سرگشته چون کواکب سیاره گشته اند
❈۲۲❈
از صد هزار واقعه دل خسته ماده اند
وز صد هزار حادثه غم خواره گشته اند
دور از منافقان جناب رفیع تو
از هیبت تو با دل صد پاره گشته اند
❈۲۳❈
تا اهل دشمنی تو گشتند ، نزد عقل
اهل هزار طعنه و بیغاره گشته اند
بر خلق بوده اند ستمگاره ، لاجرم
مخذول روزگار ستم گاره گشته اند
❈۲۴❈
یک بار نیست این که ز قهر تو دیده اند
مقهور دستبرد تو صد باره گشته اند
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
❈۲۵❈
شاها ، جلالت تو بجوزا رسیده باد
اعلام فتح تو بثریا رسیده باد
آن تیغ صفدری ، که بزیر رکاب تست
از دست تو بتارک اعدا رسیده باد
❈۲۶❈
آن بارگاه ، کز پی بارت کنند نصب
اطناب او بساحل دریا رسیده باد
آن باز ، کز کف تو پرد در شکارگاه
منقار او پدیدهٔ عنقا رسیده باد
❈۲۷❈
آن چاکری ، که غایشهٔ مهر تو کشد
ز آلای او بدولت والا رسیده باد
آن نوبتی ، که بر در عالمی تو زنند
بانگش باوج گنبد خضرا رسیده باد
❈۲۸❈
بر تخت مملکت برکات دوام تو
در وارثان آدم و حوا رسیده باد
کامنت ها