ظهیر فاریابی:نماز خفتن بیگاه،مست لا یعقل درآمد از درم آن ماه روی مهر گسل
❈۱❈
نماز خفتن بیگاه،مست لا یعقل
درآمد از درم آن ماه روی مهر گسل
همه شمایل دیوانگان گرفته و لیک
به زیر هر خم زلفش روان صد عاقل
❈۲❈
ز بهر عربده خود را خراب کرده و من
گرفته ماتم عمر خراب بی حاصل
در اوفتاده ز اندیشه ها به در یایی
چو روزگار نه غورش پدید و نه ساحل
❈۳❈
چو دید واقعه کز دست خویشتن شده ام
ز سرگذشت مرا آب و پای ماند به گل
ز راه جد و یقینش،درست شد که شده ست
دل شکسته من بر فراق او حامل
❈۴❈
ز گرد راه فرو ریخت قصه های دراز
چو زلف خویش پریشان چو کار من مشکل
گهی زبان ملامت گشاده کز تو سزد
که حق صحبت دیرینه را کنی باطل؟
❈۵❈
گهی ز راه نصیحت در آمده که مباش
ز حفظ جانب یاران و دوستان غافل
به صبر کوش و یقین دان که عاقبت ز جهان
به کام دل برسی خود کدام صبر و چه دل؟
❈۶❈
جواب دادم وگفتم چشیده ام یک چند
شرابهای خوش از دست لعبتان چگل
کنونک وقت خمارست می بباید خورد
ز دست هجر تو ناکام شربتی قاتل
❈۷❈
مرا بحل کن و بگذر ازین حدیث که شد
جفای اهل خراسان میان ما حایل
بجست بی خبر از جای خویش گفت و مباد
که هیچ دل به هوای شما شود مایل
❈۸❈
دلم ببردی و در هجر نیز می کوشی
اگر به دل بحلی نیستی به هجر بحل
وداع کردمش القصه و گرفتم پیش
رهی چو روز قیامت کشیده و هایل
❈۹❈
ز بند عشق گشاده دل و کمر بسته
به عزم بندگی شاه عالم عادل
سپهر جاه و جلالت ستوده نصرة دین
که پیش دست و دلش هست بحر و کان مدخل
❈۱۰❈
قضا شکاری تقدیر حمله ای که کند
خیال خنجر او شخص فتنه را بسمل
میان خوف و رجا عدل او بود حاکم
میان باطل و حق رای او بود فاصل
❈۱۱❈
به کامکاری او می دهد ملک اقرار
به شهریاری او می کند زمانه سجل
به چشم کبک ز انصاف او شده ست حقیر
شکوه حمله شاهین و سطوت طغرل
❈۱۲❈
ایا شهی که سرا پرده معالی تو
ورای طارم علی سزد به صد منزل
جهان زمان تصرف به دست ملک تو داد
هنوز گردون از روی همّت تو خجل
❈۱۳❈
دل حفوظ تو دیوان غیب را مشرف
کف کریم تو اموال رزق را عامل
مسببان سخای تو را ز دخل جهان
هزار ساله عطا بر جهانیان فاضل
❈۱۴❈
اساس ملک تو چون مرکز زمین ثابت
ولیک حکم تو چون روزگار مستعجل
اگر فلک بدرد روزنامه اقبال
بود وظیفه جود تو نعمتی شامل
❈۱۵❈
وگر زمانه بسوزد جریده اعمار
بود صحیفه تیغ تو نسختی کامل
عنایت تو جهان را نصاب امکان داد
وگرنه از چه قبل شد وجود را قابل؟
❈۱۶❈
خدایگانا شعر مرا چه وزن بود
به مجلس تو که سحبان در او شود باقل؟
نه مجلسی فلکی کاندر او ز بس دهشت
بود عطارد اُمّی و مشتری جاهل
❈۱۷❈
قضا میان تواضع ببسته چون شاگرد
قدر زبان تضرع گشاده چون سایل
و لیک چون به تو اقبال ره نمود مرا
اگر عزیز و ذلیلم تویی معزّ و مذل ّ
❈۱۸❈
همیشه تا ندهد هیچ متقّی بر باد
برای نعمت عاجل سعادت آجل
تو در سعادت و نعمت بمان که مقرون شد
عذاب آجل خصمت به محنت عاجل
❈۱۹❈
ربوده صرصر قهر تو مسند فغفور
فکنده صولت تیغ تو افسر هِرقِل
کامنت ها