ظهیر فاریابی:ای به رخ رشک ارغوان و سمن هیچ دانی چه آمد از تو به من؟
❈۱❈
ای به رخ رشک ارغوان و سمن
هیچ دانی چه آمد از تو به من؟
تا به هجر تو مبتلا شده ام
با غم ومحنت آشنا شده ام
❈۲❈
لذت عمرم آنقدر بوده است
که به کوی توام گذر بوده است
من که از خدمت تو دور شوم
چه عجب گر ز جان نفور شوم
❈۳❈
بودم ایام وصلت ای دلکش
همچو گل هفته ای و لیکن خوش
عشق من با رخ تو خرم بود
درد و غم را لب تو مرهم بود
❈۴❈
چون حدیث از سفر درافکندی
از دلم بیخ خرمی کندی
آب رویم به باد بردادی
خونم از راه دیده بگشادی
❈۵❈
شهر بر من به زاریان بگریست
که تو بی او چگونه خواهی زیست ؟
من بماندم اسیر و عاجز و خوار
روز و شب بر در بساط خمار
❈۶❈
خود بر این کار تو مقرر بود
بنده را خود هزینه در سر بود
که تو ناگاه عهد من شکنی
همچو اشکم به خاک برفکنی
❈۷❈
آخر ای بی حفاظ بی معنی
هیچ حاصل نداشت آن دعوی
من که از تو وفا طمع دارم
لاجرم این چنین بود کارم
❈۸❈
دوستان را کسی نیازارد
چون منی را کسی چنین دارد؟
من ز روز نخست دانستم
وین حکایت درست دانستم
❈۹❈
که تو این عهد بشکنی با من
بدرآیی به دشمنی با من
همه عالم تو را خریدارند
به چو من مفلست بنگذارند
❈۱۰❈
صد رَهَم عقل گفت: ای مسکین!
رو پس کار خویشتن بنشین!
عشق خوبان و سینه اوباش؟!
نور خورشید و دیده خفاش؟!
❈۱۱❈
آن که سر با سپهر در نارد
سر و دردِ سرِ تو، کی دارد؟!
این نصیحت ز عقل نشنیدم
لاجرم تا سزای خود دیدم
❈۱۲❈
من به چنگال قهر افتاده
یار در گرد شهر سر داده
هرزه کاری نبود حِرفَت من
ای دریغ آن صلاح و عفت من!
❈۱۳❈
دایه رویت به ماه ننموده
تاب مویت صبا نفرسوده
وهم را بر در تو کار نبود
باد را در بر تو بار نبود
❈۱۴❈
بی گناهی ز بنده برگشتی
تا به گرد جهان سمر گشتی
تو فکندی به خیره اندیشی
با همه شهر ری مرا خویشی
❈۱۵❈
گر وصال منت به کام نبود
یا به من میل تو تمام نبود،
به چه موجب فکندیم باری
خیره در چنگ پیر کفتاری؟!
❈۱۶❈
کرده ابلیس را به عشوه سیاه
دله را داده بازی روباه
علت کونش سالها داده
استخوانهاش در هم افتاده
❈۱۷❈
گر تو روزیش ناگهان بینی
چست بنشسته در پس بینی
راست گویی که هست اسرافیل
صور در دم گرفته بی تأویل
❈۱۸❈
هست در بندکیر چون سندان
در دهانش نمانده یک دندان!
گه گهی خوانَدم به ناز پسر
کیر خر در کس چنین مادر!
❈۱۹❈
چند ازین تن به غصه در دادن؟
پیر گشتم ز پیرزن گادن!
گنده پیری ددی بدین زشتی
خدمت نوح کرده در کشتی
❈۲۰❈
چون جدا کرد ناگهان ز منت
در ربود آن نواله از دهنت
بعد ازین رخ به خون همی شویم
زار می گریم و همی گویم:
❈۲۱❈
کای بکرده لب تو مکاری
هیچ ممکن بود که یکباری؟!
کامنت ها