حافظ:عشقت نه سرسریست که از دل به در شود مهرت نه عارضیست که جای دگر شود
❈۱❈
عشقت نه سرسریست که از دل به در شود
مهرت نه عارضیست که جای دگر شود
عشق تو در درونم و مهر تو در دلم
با شیر اندر آمد و با جان به در شود
❈۲❈
دردیست درد عشق که اندر علاج آن
هرچند سعی بیش نمایی بَتَر شود
اینک یکی منم که در این شهر هر شبی
فریاد من ز ذَروهٔ افلاک بر شود
❈۳❈
با آنکه گر سرشک فشانم به زندهرود
کشت عراق جمله به یک روز تر شود
روزی به خرج غم نکند اشک من وفا
گر دستگیر دیده نه خون جگر شود
❈۴❈
تلخ است پاسخ تو ولیکن مرا چه غم
با دست، بگذرد به لبانت شکر شود
مِنَّت خدایْ را که دل من نه زلف توست
تا هر نفس به بادی زیر و زبر شود
❈۵❈
نتوان شناخت موی میانت ز موی زلف
گاهی که همچو حلقه به گردت کمر شود
یاد لب تو گر برود بر زبان کلک
گردد مدام شهد و قلم نیشکر شود
❈۶❈
گل مشک ریز باشد اگر بوی زلف تو
یک شب به لطف همره باد سحر شود
دی در میان زلف بدیدم رخ نگار
بر هیئتی که عقده محیط قمر شود
❈۷❈
گفتم که ابتدا کنم از بوسه؟ گفت نه
بگذار تا که ماه ز عقرب به در شود
گفتم که چند گونه به پیشت بیان کنم
گر میل خاطر تو به فضل و هنر شود
❈۸❈
گفت این چه عادت است که هرروز تا به شب
از هرزه گفتن تو مرا درد سر شود
فضل و هنر به تحفهٔ معشوق میبری
خود مرد کی بود که بدین گونه خر شود
❈۹❈
زر باشد آنکه کار تو چون زر کند ولی
این هم به طالع تو همانا اگر شود
احوال بینوایی بنده بر این نسق
چندان بود که صدر جهان را خبر شود
❈۱۰❈
جان جهان جهانِ کرم میر عزّ دین
کز بندگیش کار فلک معتبر شود
کامنت ها