حافظ:بیار باده و بازم رهان ز مخموری که هم به باده توان کرد دفع رنجوری
❈۱❈
بیار باده و بازم رهان ز مخموری
که هم به باده توان کرد دفع رنجوری
به هیچ وجه نتابد چراغ مجلس انس
مگر به روی نگار و شراب انگوری
❈۲❈
به سحر غمزه فتان هیچ غره مباش
که آزمودم و سودی نداشت مغروری
ادیب چند نصیحت کنی که عشق مباز
که هیچ نیست ادیب این سخن به دستوری
❈۳❈
به عشق زنده بود جان مرد صاحبدل
اگر تو عشق نداری برو که معذوری
به یک فریب نهادم صلاح خویش از دست
دریغ آن همه زهد و صلاح مستوری
❈۴❈
رسید دولت وصل و گذشت محنت هجر
نهاد کشور دل باز رو به معموری
به هر کسی نتوان گفت درد او حافظ
بدان بگو که کشیدهست محنت دوری
کامنت ها