گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

حافظ:پیرانه سَرَم عشقِ جوانی به سر افتاد وان راز که در دل بِنَهفتم به درافتاد

❈۱❈
پیرانه سَرَم عشقِ جوانی به سر افتاد وان راز که در دل بِنَهفتم به درافتاد
از راهِ نظر مرغِ دلم گشت هواگیر ای دیده نگه کن که به دامِ که درافتاد
❈۲❈
دردا که از آن آهوی مُشکینِ سیه چشم چون نافه بسی خونِ دلم در جگر افتاد
از رهگذرِ خاکِ سرِ کویِ شما بود هر نافه که در دستِ نسیمِ سحر افتاد
❈۳❈
مژگانِ تو تا تیغِ جهانگیر برآورد بس کشتهٔ دل زنده که بر یکدِگر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیرِ مکافات با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد
❈۴❈
گر جان بدهد سنگِ سیه، لعل نگردد با طینتِ اصلی چه کُند، بدگهر افتاد
حافظ که سرِ زلفِ بتان دست کشش بود بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد

فایل صوتی غزلیات غزل شمارهٔ ۱۱۰

تصاویر

کامنت ها

ناشناس
2015-09-25T03:47:32
اگر اشعار حافظ را در دو دسته پیرامون واجب الوجود نازنین و عالم امکانی تقسیم کنیم، به نظر الکی من این بیت حافظ عزیز، عرفانی ترین شعری است که حافظ و هر شاعر دیگر در هر زمانی به هر زبانی درباره ی رابطه ی عالم امکانی و حضرات(علیهم السلام) سروده است: از رهگذر خاک سر کوی شما بود/هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
ناشناس
2015-09-25T03:53:09
دیگر اینکه نه به سبب لفظ "پیرانه" که به جهت ساختار محتوایی این غزل می رساند که حافظ عزیز این غزل را در پس یک جهش عرفانی سروده است. جهش هم در مراتب پایین و متوسط نبوده به اصطلاح در منازل بالا بوده است. چون در ان منازل است که سایرین(سیر کنندگان کوشا) از سایرین(غیر انها) جدا شده و راه و رسمی را می یابند که در جهش ها خود را و رفتار و حتی اراده ی خود را نادیده بگیرند. البته مثل باقی اشعار نازنین حافظ عزیز می توان معانی سطحی و ظاهری و قشری و آبکی برای این دست اشعار هم یافت. معانی یی که روح حافظ بزرگ را می آزاد ولی به روی خودش نمی اورد.
احد محمودی
2015-06-05T08:32:09
مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد 5-110) تیــغ جهانگیــر: یعنی شمشیری که جهان را تسخیر کند، و از این جهت صفت مژه قرار گرفته که موهای مژه مثل تیغ تیز است و همه جهان در برابر زیبائی آن تسلیم می شوند، دل زنــده : هوشیار، دل آگاه ازوقتی که به غمزه و اشارات چشم آغاز دلبری کردی، بسیار کسان دل آگاه و جمال شناس کشته عشق تو شدند، و کشته ها بر روی هم انباشته گردیدند. که دربیت تداعی معانی مشابهت وجود دارد .
برگ بی برگی
2020-04-08T06:17:34
پیرانه سرم عشقِ جوانی به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد پیر در اینجا پیرِ ماه و سال نیست ، همانطور که انسان می تواند در سنینِ جوانی که اوجِ نشاط و شورِ زندگی ست از زندگی نا امید ، پیر و پژمرده باشد در هفتاد هشتاد سالگی نیز می‌تواند سرشار از شوقِ زندگی دلش به عشق زنده شود و حافظ می‌فرماید عشقی که سالها پیش‌از این در اوانِ نوجوانی باید در سرِ او و هر انسانِ دیگری می‌افتاد ،  پس‌از تاخیر و سالها بطالت و اتلافِ وقت در حالیکه از بازیچه های دنیوی نتیجه ای جز درد و غم نصیبِش نشده ، اکنون در سرِ او افتاده است ، عرفا معتقدند انسان که ذاتِ اصلیش از عالمِ معنا ست پس از حضور در این جهان و گذشتِ مدتِ کوتاهی که خویشِ جدیدِ جسمی بر رویِ خویشِ اصلیِ خود تنیده ، و با جهانِ ماده آشنا شد باید هرچه سریعتر و در همان اوانِ نوجوانی به خویشِ اصلی و هشیاریِ خداییِ خود بازگشته و عشق را بجای اجسام در دلِ خود قرار دهد ، هرچه دیرتر این اتفاق بیفتد راهِ بازگشت دشوارتر و زخم و دردهای انسان افزونتر و انسان پیرتر می شود تا جایی که ممکن است انسان در بیست سالگی سرخورده و نا امید از زندگی در سر یا ذهنش خود را پیر ببیند ، انسانهایِ زیرک در جستجوی علت این حالِ بد در اوجِ جوانی برآمده و تنها راهِ نجات را عاشقی می‌بینند و رندی چون حافظ چنین می کند ، در مصراع دوم منظور از راز همان عشق است و انسان که جوهره وجودیش از جنسِ عشق است  پس از تشکیلِ خویش ِ در خدمت تن در جهانِ مادی همواره این عشق را انکار و پنهان می کند ، اما اکنون این راز بیرون افتاده و آشکار می شود ، یعنی عشق یا خداوند در حافظ یا انسانِ عاشق در همه ابعاد وجودی خود را نمایان می سازد و پیر خود را نه به سر ، که به جان جوان می بیند یا درواقع دلی که مرده بود بار دیگر با اعجازِ عشق زنده می شود . از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیرای دیده نگه کن که به دام که درافتاد  حافظ راهِ عاشقی و جوان شدنِ دوباره را نظر می داند ، نظر یعنی دیدنِ جهان از دریچه چشمِ عشق یا خداوند ، یعنی تبدیلِ نگرشِ جسمی به نگرشِ جان بین ، پس میفرماید مرغ دل انسان بطورِ ذاتی هوای پرواز و رفتن به آسمان یکتایی را دارد در صورتیکه جهان بینی و شناخت وی از خود و این جهان بر پایه و اصول خردورزی  باشد با چشم دل میتواند ببیند به دام چه صیاد بی همتایی افتاده است که این دام عین رهایی انسان است از همه درد و رنجها و غم و اندوه های این جهان و رها شدن از دلبستگی به چیزهای جسمی و ذهنی آن .دردا که از آن آهوی مُشکینِ سیه چشمچون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد سیاهیِ چشم  بینایی یا چشمِ نظرِ زندگی ست که در مقابلِ سفیدی چشم یا نابینایی آمده است ،‌ پس حافظ آن یگانه صیاد دلها را به آهوی خوش عطر و بوی سیاه چشمی تشبیه میکند که از سر لطف و مهربانی دلی عاشق و دارایِ طلب را برای شکار بر می گزیند و پس از آنکه تیر چشم سیاهش (لطفش) بر دل انسانِ عاشقی بنشیند دردی هشیاری وجود او را فرا میگیرد که حافظ آنرا به نافه آهوی ختن و بوی خوش نافه اش تشبیه میکند . این درد هشیارانه از جهت مطبوع بودن است که به نافه آهوی ختن میماند و انسان پس از دردها ی ناشی از رها کردنِ دلبستگی و چیزهای این جهانی و آزاد شدن از دردهای واقعی خود از قبیل کینه ، خشم ، حس انتقام جویی ، حسادت ، ریا کاری و امثالهم به آرامشی مطبوع میرسد همانطور که آهو پس از پاره کردن آن کیسه مشگ راحت میشود و عطر آن مشگ فضای پیرامونش را عطرآگین میکند پس انسان هم بعد از رها شدن از دردهای خود عطر وانرژیِ زنده زندگی را به اطراف خود منتشر میکند . از رهگذر خاک سر کوی شما بودهر نافه که در دست نسیم سحر افتادخاکِ کوی دوست بینهایت است و کنایه از گشاده کردنِ فضایِ درونیِ مرغی ست که در دام افتاده و عاشق شده است ،‌ پس حافظ می‌فرماید تنها بوسیله شرحِ صدر و سینه است که عطرِ مًشکینِ آن آهویِ سیاه چشم در انسان توسطِ نسیمِ سحری  به جهانِ بیرون تراوش می کند و جهانیان را از آن عطرِ دل انگیز بهرمند می سازد ، عطرِ مُشکینِ حضرت دوست همچنان پس‌از گذشت قرنها از بین ابیات و غزلهای حافظ و دیگر بزرگان به مشام می رسد . مژگانِ تو تا تیغِ جهانگیر برآورد بس کشته دل زنده که بر یکدگر افتاد پس‌از آنکه مرغِ دل هوایی و انسان عاشق می شودو سپس عطر مُشکنی که امتدادِ عطرِ خداوند است در جهان پراکنده و مرغِ عاشق دلش به عشق زنده شد تیرهایِ لطفِ مژگانِ حضرتِ دوست کار خود را شروع کرده ، تیغ از نیام کشیده و خویشتنِ توهمیِ عاشقان را قتل عام می کند تا از میانِ این کشته شدگان ، اصلِ زنده انسان را که خداوند است بیرون کشد ، تیغِ لطفِ حضرت دوست جهانگیر است یعنی ربطی به نژاد و ملیت و مذهب نداشته و همه جهانیان می توانند از آن بهرمند گردند  ، این بیت اشاره ای ست به آیه ای از قرآن دارد که می فرماید" یخرج الحی من المیت " و مولانا نیز در شرحِ آن می فرماید چون ز مُرده زنده بیرون می کشد / هرکه مرده گشت او دارد رَشد بس تجربه کردیم در این دیرِ مکافات  با دًرد کشان هرکه درافتاد برافتاد  پس از بیرون کشیدنِ زندهَ خداوند از مردهَ خویشتنِِ انسان است که او دُرد کش می شود ، یعنی هر لحظه شراب و آبِ حیات بر وی جاری می شود و حافظ می‌فرماید او خود تجربه نموده است که در این دیر و جهانی که زندگی به هرگونه عملِ انسان پاسخی درخور می دهد هیچ احدی یارای درافتادن با این عاشقانِ شراب خوار را ندارد ، یعنی کُلِ هستی در برابرِ چنین انسانی که خداوند زندهَ خود را از دلِ مرده او بیرون کشیده است تسلیم است ، پس هیچ چیزِ بیرونی و آفلِ این جهانی قادر به تسخیر و سلطه بر او نخواهد بود ، قدرت ، مقام،  ثروت ، آبرو و اعتبار ،‌ و حتی مذهب و اعتقادات ، همگی تسلیم و در خدمتِ راهِ عاشقی خواهند بود . گر جان بدهد سنگِ سیه ، لعل نگردد با طینتِ اصلی ، چه کند  بد گهر افتاد  حافظ می‌فرماید اگر خداوند به انحای مختلف لطفِ مژگانِ خود را شامل حال انسان کرده و جانِ سنگِ سیاهِ خویشتنِ توهمی انسان را بگیرد تا زندهَ خویش را بوسیله طینتِ اصلی که جانِ زندگی ست از آن مُردگی بیرون آورد اما انسان بازهم مقاومت کرده و سنگِ سیاهِ ذهنش تبدیل به لعل و زمرد نشود ، پس‌ خداوند یا زندگی چه کارِ دیگری میتواند بکند ؟ هیچ ، زیرا گوهرِ چنین انسانی بد طور در بندِ نفسِ خویشتن افتاده و او نه تنها تمایلی برای رهایی از خویشتنِ خود نشان نمی دهد ، بکله حتی با مقاومت و ستیزه گری به زندگی اجازه نمی دهد تا کارِ خود را تکمیل و به سرانجام رساند . زندگی از غیرتی که دارد با شیوه هایِ خاصِ خود تعلقاتِ دنیوی را هدف قرار داده و از انسان می گیرد تا با دردهایِ ناشی از آن از دست دادن‌ها،  توجه وی را به خود معطوف و یادآوری کند منظورِ اصلیِ حضورِ انسان در جهان چسبیدن و دل سپردن به چیزهای جسمی و بازیچه هایِ مادی نیست . حافظ که سرِ زلفِ بتان دست کشش بود  بس طُرفه حریفی ست کَش اکنون به سر افتاد  می‌فرماید او یا دیگر سالکان قصد بیرون آوردنِ زندهَ زندگی را از درونِ مردهً خویشتن بوسیله ذهن و باورهای متوهمانه داشته اند و می خواستند سرِ زلفِ زیبارویِ خداوندی را در دست گرفته و در حقیقت با حفظِ مردگیِ خویشتن، خود را به دیدارِ رخسار و وصالش برسانند ، اما آن بُت یا اصلِ زیبا رویِ انسان همواره سرِ زلفِ خود را از دستِ حافظ و چنین سالکانی کشیده و اجازه راهیابی نمی داد ، اما با تبیین و بکارگیری مفاهیمِ این غزل ، او و دیگر پویندگانِ راهِ عاشقی حریفان و هم پیاله های طُرفه و بدیع با نگرشی نو به هستی هستند که اکنون عشقی حقیقی در سرهایشان افتاده است حتی اگر پیرانه سر باشد و می تواند موردِ توجه و عنایتِ بُتانِ عالمِ معنا قرار گرفته ، اجازه در دست گرفتنِ سرِ زلف را به او یا دیگر عاشقان بدهند ،    
فرخ مردان
2017-07-23T19:25:44
در بیت آخرحافظ با سر به زمین خورده یا "طرفه حریف" بر سر او افتاده؟
راسپوتین
2017-12-13T05:05:19
به نظر می رسه که خوانش همین یک غزل استثناٌ اشکال دارد.در بیت اول : پیرانی سرم عشق "جوانی" ( به معنی یک جوان) صحیح است.در بیت دوم و مصرع دوم هم هر دو "که" سوالی هستند.ای دیده نگه کن که ؟ (حافظ) به دام که ؟ ( آن جوان) درافتاد.این گونه خوانش هم معنی مشخص دارد و هم زیباتر است.ارادتمند همه فرهنگ دوستان
رضا
2018-03-24T01:14:05
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتادوان راز که در دل بنهفتم به دَرافتاداز"پیرانه سر" چنین برمی آید که این غزل دردوران کهنسالی حافظ سروده شده است. شاعرعاشق پیشه ی ما دردوران پیری، گرفتارعشقی ازنوع جوانی که چنانکه افتد وهمگان دانند شده است. بنظرمی رسد که حافظ همیشه عاشق بوده ودوره ای ازعمرگرانقدر اوبی عشق(چه زمینی چه آسمانی) سپری نشده است. دراین غزل نیزباتوجّه به مضامین وعبارات ابیات غزل، معشوق یا معشوقه زمینی بوده وحافظ به رسم جوانان عاشق شده است! "جوانی" را می توان هم به معنای یک جوان ِ خوش سیما گرفت هم به معنای دوران جوانی. هردومدّنظرشاعربوده است.حافظ دراین غزل خاطرنشان می سازد که دردوران پیری امیدوار بوده،حداقل رفتار رندی، شاهدبازی وشرابخواری راکنارگذاشته و تقوا وپاکدامنی پیشه گیرد! امّابه ظاهر، جوان دلسِتانی دوست داشتنی،ازراه رسیده و دل اورا به دام انداخته ودرنهایت رازپنهانی اَش را که همان دلدادگی دردوره پیریست برملانموده است.معنی بیت: بااینکه دردوران کهنسالی بسرمی برم عشق درست بردارنیست! عشقی ازنوع جوانی یا عشق یک جوانی به سرم افتاده است چنانکه نتوانستم رازعاشقی پنهان سازم وراز نهانیِ من آشکارشده است. گویند عشق وسُرفه رانمی توان پنهان کرد!دل می رود زدستم صاحبدلان خدارادردا که رازپنهان خواهدشد آشکارااز راه نظرمرغ دلم گشت هواگیرای دیده نگه کن که به دام که درافتادازراهِ نظر: ازطریق چشم ومشاهده کردنهواگیر: 1- اوج گیر، به هوا پرنده . 2 - در هوا صید شده . 3 - هوایی ، آرزومند معنی بیت: ازطریق مشاهده (چنانکه نظربازان اندازند) مرغ دلم شکارشده (عاشق روی کسی شده ام) ای چشم نگاه ببین احوالاتِ مرا که دل ما به دام چه کسی افتاده است!احتمالاً آن کسی که دل نازنین حافظ را ربوده، ازمنظرمقام، سن، جنسیّت ویاهرمنظری دیگر دارای نکات قابل توجّهی بوده که حافظ با این لحن، چشمان خودراخطاب قرارداده است تا اورانیزازکارشگفت آوری که برسردلش آمده آگاه سازدوبه حیرت وتعجّب وادارد!مرغ دل بازهوادارکمان ابروئیستای کبوترنگران باش که شاهین آمددردا که از آن آهوی مُشکینِ سیه چشمچون نافه بسی خون دلم در جگر افتادآهوی مُشکین: آهویی که درناحیه ی زیرشکم ، نافه (کیسه ای خونیِ معطّر) داشته باشد. کنایه از معشوقیست که درپیرانه سرحافظ، عشق جوانی برانگیخته است. معشوقی که همچون آهوی خُتنِ مُشکین زیبا ومعطّرست آهوی مُشکین ِ سرزمین خُتن و تا تارستان به نافه های معطّر معروف هستند‌.معنی بیت: داد وبیداد! آه ازدستِ آن دلسِتانی که مانندِ آهوی خُتن زیباست وباعشوه هایش دردل من خونها ایجادکرده است. به لطفِ دلبرانه ی هم اوست که من نیز دردلم، کیسه های نافه ی معطّردارم. به دلیل آنکه خونِ دل من، مربوط به عشق است همچون نافه ی آهو، بوی شوق دارد وعطرآگین می باشد.اگرزخون دلم بوی شوق می آیدعجب مدارکه همدرد آهوی خُتنماز رهگذر خاکِ سر کوی شما بودهر نافه که در دستِ نسیم سحر افتادرهگذر: گذرگاه، محل گذرنافه: کیسه ی معطّرمعنی بیت: ای معشوق، اگرنسیم این همه عطرهای خوشبو می پراکند همه را ازگذرگاهی که توبرآن قدوم مبارک رامی گذاری،وام برمی گیرد. خاک گذرگاه توسرچشمه ی اصلی ِ همان عطرو بوهائیست که نسیم نثارباغ وگلشن می کند.کُحل الجواهری به من آر ای نسیم صبحزان خاک نیکبخت که شدرهگذاردوستمژگان تو تا تیغ جهانگیر برآوردبس کُشته ی دل زنده که بر یک دگر افتاددل زنده: آگاه ودانا درامورنظربازی،عاشقازواژه گان این بیت مثل: "تیغ،جهانگیر، کُشته و...." چنین برمی آید که مخاطب حافظ دراین غزل یک پادشاه بوده باشد واگرحدسمان درست بوده باشد احتمالاً مخاطب کسی جزشاه شجاع نیست.معنی بیت: آنگاه که مژگان دلکش تودرمیدان دلبری تیغ برکشیده وقصد فتح جهان کرد زنده دلان (عاشقان ونکته دانانِ) بسیاری به تیغ مژگان توکُشته شدند وچون برگهای خزان به روی هم افتادند.سخنت رمز دهان گفت و کمر سِّر میانو از میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چهبس تجربه کردیم در این دیر مُکافاتبا دُردکشان هر که درافتاد برافتاددیرمُکافات: دنیایی که هرعملی پاداشی دارد چه نیک چه بد.دُردکشان: کسانی که به سببِ تهیدستی قادربه تهیّه ی شراب ناب وزلال نبودند ناگزیر ازته مانده ی شراب ها که ارزانتر بودند می خریدند ومی نوشیدند. دُردکشان درنظرگاه حافظ همان رندان وخراباتیان هستند که به رغم داشتن ظاهری گناهکار، دارای باطنی پاک وباصفا بودند.ازآنجا که دُردکشان ازبندِ جاه ومال ومقام دنیوی واُخروی خودرارهانموده اند چیزی برای ازدست دادن نداشتن وازهیچ چیزنمی ترسیدند. روشن است که هرکسی باهرنوع امکاناتی، اگر باچنین کسانِ بی باک درمی افتادند بی تردید ازپیش باختگان بیش نبودند.معنی بیت: بسیارتجربه کردیم وبا چشم وگوشمان دیده وشنیدیم که کسانی که قصد نمودند تا با دُردکشان مقابله کرده ویاآنها را ازمیان بردارند موفّق نشدند وخودشان شکست سختی خوردند.دُردکشان دراینجامظهر عاشقی، رندی،صداقت،راستی وپاک باطنیست وشکست ناپذیربونشان به مددِ همین فضلیت هائیست که کسب نموده اند نه به ته مانده شرابهائی که نوشیده اند!ترسم این قوم که بردُردکشان می خندندبرسر ِ کار خرابات کنند ایمان راگر جان بدهد سنگِ سیه لعل نگرددبا طینت اصلی چه کند بدگُهر افتادگرجان بدهد: یعنی اگرحتّا خودش رابکُشد.لَعل: سنگ قیمتی سرخ رنگطینت: ماهیّت،ذات و سرشت، بدگُهر: بدگوهر، بدذاتمعنی بیت: سنگِ بی ارزش ِ سیاه حتّا اگرخودش رابکُشد نمی تواندمثل سنگهای قیمتی خواص ارزشمند داشته باشد بیچاره با ذاتِ اصلی خودچه کارمی تواندبکند ذاتِ خوبی ندارد. اوسیاه آفریده شده وقادرنیست هیچ تغییری درسرشت خود ایجاد کند. کاملاً روشن است که منظور حافظ از"لَعل" همان دُردکشان ِ پاک نیّت وعاشقان پاک طینت هستند که درمقابل سنگِ سیه(ریاکاران و متعصّبین پیش پابین) آمده است. درنظرگاه حافظ، زاهد ریاکار حتّا اگر خودش راهم بکُشد نمی تواند یک رندِعاشق وخراباتی باشد چراکه:زاهداَر راه به رندی نبَرَد معذور استعشق کاریست که موقوف هدایت باشد.حافظ که سرِ زلف بُتان دست کشش بودبس طُرفه حریفیست کش اکنون به سر افتادبُتان: زیبارویاندست کش اَش بود: دردست اَش گرفته بود، بازی می کردطُرفه: چیز تازه و نو و خوشایند. 2 - شی عجیب ، شگفت آور. 3 معشوق . 4 - شعبده باز، حُقّه باز.بس طُرفه حریفیست: عجب معشوق شگفت آوریست.معنی بیت: حافظ که همیشه عاشقی پیشه کرده وسروکارش بازلفِ زیبارویان بود (وبه سهولت به عشقبازی می پرداخت) اینک (درزمان پیری) با معشوقی نو،خوشآیند وحیله گرروبرو شده وکارش دررام کردن معشوق به سختی پیش می رود! پیش ازاین زلف دلبران همیشه درسرانگشتان حافظ بود امّا اینبارعشقِ عجب حریفی در سرش افتاده است!بعضی نیزچنین برداشت کرده اند که خودِحافظ چه طُرفه حریفیست که درزمان پیری عاشق شده است! امّا بنظرچنین می رسد که منظورحافظ از : "بس طُرفه حریفیست" اشاره به معشوق است که دردلبری چیزی متفاوت وشگفت انگیزاست که عشق اش به پیرانه سرِ حافظ افتاده است.گرچه پیرم توشبی تنگ درآغوشم گیرتاسحرگه زکنارتوجوان برخیزم.
دکتر صحافیان
2021-10-12T08:17:54.480496
در هنگام پیری دلباخته جوانی شدم و راز دیرینه عشق که تمام عمر پنهان بود،- در دوره پختگی- آشکار شد( ایهام جوانی: دوران جوانی و یا یک جوان- معشوقه یا شاهد-)از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیرای دیده، نگه کن که به دام که درافتادمرغ دل از روزنه چشمم به سویش پر کشید، ای چشم به حالم نگاه کن که در دام که افتاده ام!۳- وای از این درد، که معشوق آهو رفتار مشکینم، خون دلها در جگرم همانند نافه خود کرده است.۴-چنان خوش بویی که هر شمیم مشکین نسیم، از رهگذر خاک کوی تو عطر افشانی می کند.۵- همین که شمشیر جهانگیر مژگانت را بیرون کشیدی، از کشته های دل زنده و جاودان، پشته ساختی.۶- بسیار دیدیم که در مکافات سرای دنیا، هر که با رندان کامل درافتاد، نابود شد. ۷- (هر جان دادنی به اوج نمی رساند)سنگ سیاه اگر جان هم بدهد یاقوت نمی شود، با سرشت تاریک خود چه می تواند بکند؟!( اشاره به موهبتی بودن سلوک)۸- حافظ که پیوسته همدم و زلف نواز دلبران بود، اکنون( دوره پیری) به معشوق چابک و طنازی گرفتار شده است.دکتر مهدی صحافیان آرامش و پرواز روح  پیوند به وبگاه بیرونی
حامد
2022-01-18T18:24:01.4957726
درود بر شما چه تفسیر جامع و زیبایی... جناب رضا امکان داره ایمیلتون رو چک بکنید ؟ 
در سکوت
2022-03-18T00:08:54.9343185
این غزل را "در سکوت" بشنوید
گنگِ خواب دیده
2023-07-14T20:44:16.832168
عجب شعری:))) بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هرکه درافتاد، ورافتاد‌‌‌...