حافظ:خَمی که ابروی شوخِ تو در کمان انداخت به قصد جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت
❈۱❈
خَمی که ابروی شوخِ تو در کمان انداخت
به قصد جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم، که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت، نه این زمان انداخت
❈۲❈
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریبِ چشمِ تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خِوی کرده میروی به چمن
که آبِ روی تو، آتش در ارغوان انداخت
❈۳❈
به بزمگاهِ چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهانِ توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طُرِّه مفتول خود گره میزد
صبا حکایتِ زلفِ تو در میان انداخت
❈۴❈
ز شرمِ آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دستِ صبا، خاک در دهان انداخت
من از ورع، مِی و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
❈۵❈
کنون به آبِ مِی لعل، خرقه میشویم
نصیبهٔ ازل از خود، نمیتوان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود؟
که بخششِ ازلش، در می مغان انداخت
❈۶❈
جهان به کامِ من اکنون شود، که دور زمان
مرا به بندگیِ خواجهٔ جهان انداخت
کامنت ها