گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

حافظ:دوش در حلقهٔ ما قصّهٔ گیسویِ تو بود تا دلِ شب سخن از سلسلهٔ مویِ تو بود

❈۱❈
دوش در حلقهٔ ما قصّهٔ گیسویِ تو بود تا دلِ شب سخن از سلسلهٔ مویِ تو بود
دل که از ناوَکِ مژگانِ تو در خون می‌گشت باز مشتاقِ کمانخانهٔ ابرویِ تو بود
❈۲❈
هم عَفَاالله صبا کز تو پیامی می‌داد ور نه در کس نرسیدیم که از کویِ تو بود
عالَم از شور و شرِ عشق خبر هیچ نداشت فتنه انگیزِ جهان غمزهٔ جادویِ تو بود
❈۳❈
منِ سرگشته هم از اهلِ سلامت بودم دامِ راهم شِکَنِ طُرِّهٔ هندویِ تو بود
بِگُشا بندِ قَبا تا بِگُشایَد دلِ من که گُشادی که مرا بود ز پهلویِ تو بود
❈۴❈
به وفایِ تو که بر تربتِ حافظ بِگُذَر کز جهان می‌شد و در آرزویِ رویِ تو بود

فایل صوتی غزلیات غزل شمارهٔ ۲۱۰

تصاویر

کامنت ها

سیدعلی ساقی
2016-11-15T20:30:11
دوش در حـلـقـه‌ی مـا قـصـه‌ی گیسوی تو بودتا دل شـب سـخـن از سـلـسـلـه‌ی موی تو بودحلقه های مو به حلقه‌های زنجیر تشبیه شده است بین "دوش" (هم به معنی کتف و شانه و هم به معنی شب) و "حلقه" و "گیسو" و همچنین بین "حلقه" و "سلسله" ایهام تناسب بی نهایت زیبا و دل انگیزی وجود دارد ، "دوش" گاهی به معنی شب گذشته‌است و گاهی منظور آغاز خلقت و جهان عدم و تاریکی و گاه زمان "الست" است : در قدیم رسم بود که شبـها مخصوصن در زمستان به صورت دایره دور هم می‌نشستند و داستانهای شاهنامه و قصه های دیگر می‌خواندند. معنای بیت: شب گذشته در محفل ما داستان از گیسوی تو بود و داستان از موی زنجیر مانند تو تا نیمه های شب ادامه پیدا کرد ،همانگونه که گیسوان توکشیده وادامه داراست. در خیلی از ابیات دیوان حافظ ، روابطی عمیق،ایهامی ومعناداری بین کلمات وجود دارد که به زیبایی ،عمق وسحرانگیز بودن شعر می انجامد ، مثل همین بیت ؛ رابطه بین "حلقه ی ما" از یک طرف با "حلقه ی گیسو" وحلقه با قصه و از طرفی با حلقه های سلسله(زنجیر)یا رابطه‌ی دوش از دو جهت با گیسو یکی دوش به معنای شب با سیاهی گیسو و یکی هم دوش به معنای شانه که گیسوی بلند بر شانه می‌ریزد ،بسیاربدیع ودل نوازبوده وآرایه ای تماشایی حاصل شده است.ببینید چه زیبا و رندانه گفته‌است که گیسوان تو بلند و مشکی است ، زیبایی دیگر اینکه قصه و صحبت گیسو در شب گفته شده و هم شب و هم گیسو سیاهی را به ذهن متبادر می‌سازد ، از طرف دیگر "حلقه" و "سلسله" اشاره به "دور" و "تسلسل" در فلسفه را نیز بیاد می آورد و بدین طریق می‌گوید ؛ داستان زلف تو هم بلند بود و هم تکرار می‌شد و سرانجام صحبت باز به گیسوی تو می‌رسید .دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گـشتبـاز مـشـتـاق کـمـانـخـانـه‌ی ابـروی تــو بــودناوک : تیر ، تیر کوچکی که درقدیم با کمان فلزی به نام زنبورک پرتاب می‌شده است مشتاق : آرزومند ، مایل ، عاشق کمانخانه : محل نگهداری کمان ، اسلحه خانه ، به دو گوشه‌ی کمان هم گفته شده / ببینیدبااین چند تاکلمه ,چه عبارت وترکیب بدیع وبی مانندی خلق نموده است ! ترکیبی که تصویرهای روشنی می سازدو تصاویری که باقرارگرفتن درکناریکدیگر حرکت راخلق می کنند ، درهمین بیت زیبا ما به وضوح می توانیم تصویر دل ویاهمان قلبی را مشاهده کنیم که تیری در آن نشسته و خون از آن جاری شده است – ازهمان نوع نقاشیهایی که معمولن جوانان بر در و دیوار، میز و نیمکت ، تنه‌ی درخت و ......بیادگارمی کشند .ووقتی که تصاویر دو مصرع راکنارهم قرارمیدهیم حرکت بیادماندنی وزنده ای تولید میگردد ......ناوکی ازمژگان محبوبی پرتاب شده وبردل عاشق فرودآمده وآن رادر خون شناورساخته است اما دل عاشق نه تنها ناراحت نیست بلکه مشتاق تیری دیگراست..... هـم عـَـفـاالله صـبـا کــز تــو پــیــامـی مــی‌دادورنـه در کـس نـرســـــیـدیم که از کوی تو بـودعفاالله : جمله ی ‌دعایی است به معنی خدا رحمت کند.خدا رحمت کند باد صبا را که از کوی تو برای ما پیام می‌آورد بظاهر بادصبا فرونشسته ویابعبارتی مرده است که دیگر پیامی ازتونمی آوردخدابیامرزد...تاکنون کس دیگری را سراغ نداشتیم که به کوی تو راه یافته‌ وبما خبری بیاورد.صبا دراشعارحافظ همیشه پیک وپیام آور ازمعشوق به عاشق استعالـَم از شـور و شـر عـشق خبر هیچ نداشتفـتــــنـه‌ انگـیـز جهان غـمـزه‌ی جادوی تـو یـودشور و شر = سوز و فتنه آشوب - غمزه : حرکات و حالات چشم و ابرو که باعث دلربایی می‌شود - جادو = سحر و افسون و استعاره از چشم زیبا - غمزه‌ی جادو : اشاره های چشم و ابرو ی دلبرانه هستی از آشوب و غوغای عشق هیچ اثر و خبری نداشت ، دراثرجادوی غمزه ی چشم تو، فتنه ، آشوب ، سوز و اشتیاق عشق در هستی جاری شدوچنین اوضاع پرسوزو گدازی شکل گرفت.خدا درهستی پیدا شدو متجلی گردید وانسان عشق را درک ودریافت نمود.... درازل پرتو حسنت زتجلی دم زد/عشق پیدا شد و آتش به همه عالَم زد....ظهور تو سبب پیدایش عشق شد وچنین شوروشر درجهان هستی انداخت.مـن سـرگـشـتـه هـم از اهـل سـلامـت بـــودمدام راهــم شـکـن طــرّه‌ی هــنـدوی تــو بـودسرگشته : سرگردان ، حیران اهل سلامت : مانند فرشتگان وملایک ، بی خبر ازعشق وشور و شر ودرکمال آسایش. وجود سرگردان من در دیار عدم ساکن بود وهمچون فرشتگان بارگاهت ،ازعشق ومحبت و شور و شرآن هیچ خبری نداشت ودرکمال آرامش بود. چین و شکن وتاب گیسوان سیاه تو مرا فریب داد دام راه من شد و مرا در تله‌ی عشق گرفتار ساخت وچنین به سرگشتگی وحیرانی دچار نمود....بقول شهریارشیرین سخن :عاشق نمی شوی که دانی چه می کشم؟ بـگـشـا بـنـد قــبـا تـا بـگـــشایــد دل مـــــــــنکه گـشـادی که مـرا بود ز پـهـــــلـوی تـو بــود گشادی یعنی رهایی ، آرامش و خوشی / "قبا" لباسی جلوباز است که به جای تکمه و زیپ های امروزی با بند مخصوص و با گره های خاصی بسته می‌شده است ،بندقبا رابگشا یعنی باماراحت باش،باماغربیگی نکن تامانیز درکنارتو به آرامش برسیم .آرامش عاشق وقتی میسراست که معشوق به عاشق اعتمادکرده وپیش او راحت باشد. تقریباً مثل امروزی ها که به میهمان تعارف می کنندتاپالتـو و مانتـو خود را بیرون ‌آورده وراحت باشد .معنای عارفانه اش این می شود که خدایا خود را بر من متجلّی ساز ، بامن بی پرده باش ، ازحجاب خارج شو؛عریان شو و مرا با خود یکی بدان .در کنارم راحت بنشین ."پهلو" نیز دو معنا دارد : 1- کنار و جنب 2- سو و طرف ؛قبلن [درزمان آدم وحوا] که درجوار توساکن بودم آرامشی داشتم واین آرامش در کنار تو و از سوی توحاصل می شد اینک نیز مرا مثل همان دوران مورد محبت وعنایت قراربده. بـه‌وفـای تـو؛ کـه بـر تـربـت حـافــظ بـگـــذرکز جـهـان می‌شـد و در آرزوی روی تو بود بـه‌وفـای تـو: جمله ی سوگند است تربت : خاک ، استعاره از قبـر می‌شد یعنی می‌رفت ترا به وفایت سو گند می‌دهم که برمزار وتربت حافظ گذری کن و توجهی بنما ، زمانیکه زنده بودم به من توجهی نکردی لا اقل اینکار را انجام بده چون او یعنی حافظ هنگامی که از جهان رخت برمی‌بست در آرزوی دیدن روی تو بـود.یکی از ویژگیهای شعری وعرفان حافظ دراین است که عشق مجازی: { عشق زمینی ورایج در میان مردن} باعشق حقیقی:{ همان عشق آسمانی وعشق بخداوند} بایکدیگردرهم آمیخته شده وجدا ازیکدیگر نیستند.بنابراین بعضی ازابیات مربوط به عشق زمینی وبعضی مربوط به عشق آسمانی می باشد.باخواندن اشعار حافظ؛ آدمی بحرکت افتاده و در جریان یک رفت وآمدلذت بخش قرار میگیرد .در رفت وآمداز زمین به آسمان ومجددن برگشت ازآسمان به زمین.این رفت وبرگشت چنان لطیف وروح نواز است که جان ودل هر آدمی راصیقل داده وبه زندگی اوجهت می بخشد .ره آوردها وسوغاتی که ازاین سیاحت روحانی نصیب آدمی میگردد همچون گوهر ومروارید والماس ارزشمند بوده ودرهیچیک ازآثار گذشتگان وحال یافته نمی شود ویکی از ویژگیهای منحصربفرد حافظ است وراز ماندگاری آن عزیز بی بدیل.
خسرو یاوری
2011-12-30T22:32:10
سلام : بیت دوم مصرع دوم کمان مهره صحیح است نه کمان خانه 2- بیت پنجم مصرع دوم طره گیسو ی تو صحیح است نه طره هندوی تو
جاوید مدرس اول رافض
2014-08-07T19:46:25
مدرس (رافض)......................... تضمین این غزل بر تن پیک صبا پیرهن از بوی تو بوددیده را قبلۀ آمال همه روی تو بودداغ دل را هوس از آن لب دلجوی تو بود"دوش در حلقۀ ما قصۀ گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسلۀ موی تو بود"...................................................در بهاران همه دلداده براه گلگشتسرخی لاله زده آتش نمرود بدَشتمن بمحراب دو ابروی تو درسجده و یَشت "دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت باز مشتاق کمان خانه ابروی تو بود"................................................لاله در نطع چمن وعده ی جامی میداد بلبلی نعره زنان شکر و سلامی میداد جویباران به چمن لطف مدامی میداد "هم عفا الله، صبا کز تو پیامی میداد ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود"...............................................کاف و نون ازلی تخم محبت می کاشت زاهد خام طمع عشق عبث می پنداشتگر عبوس رخ او وجه خماری ننگاشتادامه در پشت صفحه-------->>>>>>>>عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت فتنه انگیز جهان غمزۀ جادوی تو بود"...............................................گر ز دون پروری چرخ فلک فرسودم من نه آنم که بتزویر قدح پیمودمباسرشک از رخ خود گرد ریا پالودم"من سر گشته هم از اهل سلامت بودم دام ره هم شکن طـّرۀ هندوی تو بود".............................................تا می نا ب بسوزد غم دل را خرمنباهمه رنج مرا عشق قرینش مأ منمرغ شیدای گل و غنچه گره دار چمن"بگشا بند قبا تا بگشاید دل من که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود"...........................................در ره عشق جهادست و نیاز و آذربس خطر ناک رهی دارد و سالک ا َحذ َر*رافضا کوش درین ره ز ریا جوی حـَذ َر"بوفای تو که بر تربت حافظ بگذر کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود"..............* احذ ر=هشیار تر دور اندیش ترتبریز 85.11.6
مصطفی خدایگان
2019-11-10T09:36:43
دوست عزیزمون آقای قاسمی دو تا ایراد لحنی در خوانش شعر دارن. تعجب میکنم این همه روی درست خوانی تأکید دارید ولی بسیاری از غزل ها ایراد دارن.
برگ بی برگی
2020-05-14T23:25:36
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بودتا دل شب سخن از سلسله موی تو بود دوش یعنی هر لحظه و لحظه به لحظه، حلقه علاوه بر معنیِ دُورِ هم، در اینجا به معنیِ چرخه و دُورِ باطلی که تکرار می شود آمده است، قصه گیسویِ معشوق نیز همان قصه ایست که از هزاران سال پیش قصه زندگیِ همه ما آدمیان شده است، گیسویِ حضرت معشوق نمادِ کثرات و جذابیت هایِ زیبای این جهان است و بنظر میرسد حافظ قصدِ بیانِ وابستگی و تعلقاتِ انسان به گیسو یا موهبت هایِ بیشمار، جذاب و زیبایِ این جهان را دارد که هر انسانی پس از ورود به این جهان گرفتارِ آن شده و قصه خود را بر مبنایِ عشق به این گیسو می سازد، یعنی بلادرنگ پس ازچند ماهگی بر رویِ خویشِ اصلی که از جنسِ عشق و زندگی ست خویشیِ جدید و بر اساسِ دیدِ جسمانی و نظر به گیسو می تند که خویشتنِ برآمده از ذهن نامیده اند، اولین دیدِ طفل ممکن است دیدنِ وجهِ جسمانیِ مادر و یا وسایلِ مربوط به بازی و یا شیرخوارگی او باشد و همچنین اسمی که وی را با آن صدا می زنند، و قصه گیسویِ او همانندِ میلیارد ها انسانِ دیگر شروع می شود و در حلقه و چرخه ای قرار می‌گیرد که تقریباََ همه انسانها قرار می گیرند، یعنی یک قصه را آغاز می کند و همچنان که بزرگتر می شود دلبستگی و عشقش از چیزهایِ جزیی مانندِ اسباب بازی به چیزهایِ دیگری مانندِ دوچرخه و اتومبیل مبدل می شود و سپس با برتری جویی به چیزهایِ بزرگتر و با ارزش تر مانندِ پست و مقامی و یا خانه و ویلا و البته همسرِ زیبا و فرزندان فکر می کند و عشقِ تصویریِ آنان را در دل قرار می دهد، در این میان تعدادِ به نسبت کمی هستند که خارج از این حلقه قرار می گیرند و قصه آنان قصه ای دیگر می شود، آنان کسانی هستند که در طفولیت از والدینِ خود می آموزند که در ورایِ این گیسو رخسارِ زیبایی قرار دارد که اصلِ زندگی ست و بدونِ عشق به آن رخسار انسان نمی تواند بهره ای بایسته و شایسته  از گیسو برده و از آن کامیاب گردد، سرنوشتِ چنین کودکانی که عشق را در روی و رخسار جستجو می کنند و نه در گیسو دگرگونه می گردد و شاید بزرگان و عرفا از طفولیت با چنین عشقی رشد نموده و به جوانی و بزرگسالی رسیده باشند، در مصراع دوم می فرماید اما اکثریت که به آنسویِ گیسو و دیدنِ رخسار فکر هم نمی کنند تا دلِ شب و تاریکیِ عمیقِ ذهن پیش رفته و بلکه تا پایانِ عمر نیز در سلسله و زنجیرِ مویِ حضرتش گرفتار شده و تنها از آن موی سخن می گویند و اندیشه دیگری در سر نمی پرورانند. دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشتباز مشتاق کمانخانه ابروی تو بوداما زندگی چنین بینشی را که گیسو و موی را می بیند و عشقش را در دل دارد اما در آرزویِ دیدارِ روی نیست بر نمی تابد و بوسیله ناوکو تیرهایِ مژگانِ خود دلِ دلبستگی به چیزهایِ اینجهانیِ انسان را هدف قرار می دهد و به یک یا چند تایی از موهبتهایِ جذابِ گیسو صدمه می زند و یا آنرا از انسان می گیرد و در عوضِ کامیابی خون و دردِ آن چیز بر انسان وارد میکند تا مگر شاید از دلِ شب برخاسته و به روی و رخسار بیندیشد و از آن سخن بگوید، در غزلی دیگر می‌فرماید؛ بتا چون غمزه ات ناوک فشاند / دلِ مجروحِ من پیشش سپر باد  مصراع دوم می تواند قصه و حکایتِ انسانی باشد که با اولین ناوَک و اولین درد پیغامِ زندگی را دریافت نموده و در می یابد که خواستِ حضرت معشوق جلبِ توجه و تقاضا برای دیدنِ روی است، پس‌ عشق در دلِ او جوانه زده و مشتاقانه و با رضایت از حضرتش می خواهد کمانخانه خود را فعال‌تر کند و به پرتابِ ناوک هایِ خود ادامه داده، او را از هرچه رنگِ تعلق می‌پذیرد آزاد کند. کاری بسیار دشوار که از عهده کمتر کسی ساخته است اما انجامش عملی و مقدور است.  عفاالله صبا کز تو پیامی می‌دادور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود عفاالله یعنی خدا ببخشه که امروزه هم برای قلیل و کم بودنِ چیزی بکار می رود، پس حافظ میفرماید به دلیل همین سختی راه، انسان های بسیار کمی به کوی حضرت دوست راه یافته اند و درحال حاضر خدا ببخشه فقط باد صبا را در کوی او راه میباشد و این هم ظاهرا از سوی معشوق و به منظور رسانیدن پیغام ها میباشد، یعنی خداوند پیغامهایِ زندگی بخش را که راهنمایِ یافتنِ راهی به‌ کویِ حضرتش هستند از طریقِ عرفا و بزرگان به جهانیان می فرستد اما دریغ و افسوس که به کسی و انسانی برخورد نکردیم که به سرِ این کوی راه یافته و بویی از خاکِ درگاهِ کبریاییِ حضرتش را با خود داشته باشد یا اگر هم بوده اند در گذشته ها و بسیار کم بوده اند.عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشتفتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بودمیفرماید تا پیش از آفرینش انسان، عالم  و جهانیان از شور و شر عشق و عاشقی هیچ خبر و اطلاعی نداشتند چرا که این تنها انسان است که به دلیل اینکه از جنس خداست عشق را می شناسد و این عشق فتنه انگیز جهان است، فتنه یعنی بر هم زدن نظم موجود و انسانِ عاشق به اصل خودی چون حافظ ، تمامی قوانین و نرمهای عرف جامعه خود را بر هم زده، زیر و زبر میکند تا نگاه خود را به هستی تغییر دهد.حافظ می‌فرماید  این عشق فتنه انگیز که جهانی را بر هم زده  نتیجه غمزه و نگاه جادویی حضرت معشوق به هستی ست . من سرگشته هم از اهل سلامت بودمدام راهم شکن طره هندوی تو بودحافظ یا انسان تا پیش از این در عین حالی که سرگشته بود و کلاف سردر گمی داشت گمان می برد که در حاشیه امن و سلامت بسر میبرد اما واقعیت این نبوده و حضرت معشوق راه و روش زندگی او را نپسندید و در این راه دامی از جنس طره و زلفِ سیاه و هندویِ خود را قرار داد تا او را از این سلامت ظاهر رها و در ورطه پر آشوب عاشقی اندازد . سعدی میفرماید؛ سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاستهر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراستو باز هم حافظ :در گوشه سلامت مستور چون توان بود ؟ تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی بگشا بند قبا تا بگشاید دل من که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بودو حافظ خطاب به زندگی یا حضرت دوست از او میخواهد تا خود را به تمامیت به او بنماید و اصطلاحن قبای خود را باز کند تا او نیز فضا گشایی نموده یا سینه فراخ گرداند چرا که آن فراخی سینه و شرحِ صدری که پیش از این در الست داشت تنها مربوط به مجاورت با حضرتش بوده است و حال تمامیت او را میخواهد تا دلش به عشق زنده و بار دیگر با او یکی شده و به وحدت بدسد . به وفای تو که بر تربت حافظ بگذرکز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بودتو را به حرمت وفاداری حضرتت و یا وفای به عهد که از جانب حافظ میباشد که بر این خاک و تربت زمینی حافظ گذری کن و او را به خود زنده کن پیش از اینکه از این جهان رخت بربند و روی خود را به او بنمای، مراد این است که انسان بایستی پیش از مرگ و عبور از این جهان به موارد ذکر شده درغزل عمل نموده و با قدر دانستنِ فرصتی که زندگی در این جهانِ مادی ست و ابزارِ کار برایِ انسان فراهم است بکوشد تا با نگریستن با چشمِ جان بین به گیسو سرانجام به آرزویِ دیدارِ رویِ حضرتش جامه عمل بپوشاند. 
راضیه
2019-06-20T08:40:16
اساتید بزرگوار لطفن من را راهنمایی کنید، آنجا که آمده عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت، واژه عالم ل با فتحه خوانده می شود یا ل با کسره؟
محسن
2021-04-15T13:25:45
این غزل را استاد مهدی نوریان خیلی خوب شرح کرده‌اند:پیوند به وبگاه بیرونی/
علی
2020-06-27T15:20:58
با سلام و عرض ادب و ارادت خدمت حافظ پژوهان ارجمند و سپاس از نظرات ایشان و از حضورشون در این سایت کسب فیض میکنم؛ روی سخنم با اشخاصی است که بر این عقیده اند که حضرت حافظ العیاذ بالله کافر و ملحد بوده. در جواب به محضرشون عارضم که اگر به خودشون زحمت بدن و دیوان حافظ رو بخونن متوجه میشن که ایشان فردی موحد بوده اند.ابیاتی مثل‌:1-هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ/ از یمن دعای شب و ورد سحری بود2- صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ/ هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم3-چون احمدم شـفـیع بود روز رسـتخیزگو این تن بـلاکش مـن پـرگنـاه بـاش*آن را که دوستی علی نیست کافر استگـو زاهـد زمانـه و گو شـیخ راه بـاش*امـروز زنـده ام بـه ولای تـو یا عـلیفردا به روح پـاک امامان گـواه بـاشقبر امام هشـتم و سـلطان دیـن رضـااز جان ببوس و بر در آن بارگاه باشاما اینکه فقهای خشک مذهب و خشک مغز متعصب و متظاهر حضرت خواجه را کافر و ملحد خطاب میکردند، از این جهت بوده که افکار و اعمال و همچنین رای های باطل ایشان را به نقد می کشیده و در صدد احیای دین حقیقی و آزاد کردن مردم از بندگی جهل و تلبیس آنان بوده است.
اروند
2017-10-09T19:37:20
حافظ این غزل را در ستایش شیخ ابو اسحاق بعد از گریز از شیراز به اصفهان سروده و با توجه به استفاده رمزی از کلماتی مانند طره ی هندو(موی سیاه) منظور ایشان است و یا پهلو(ایهام به کنار و هم راد مردی و جوانمردی ) که از صفاتی است که به والی شیراز شیخ ابواسحاق میداده.منبع: حافظ خراباتی،دکتر رکن الدین همایون فرّخ
تماشاگه راز
2018-09-23T12:08:54
معانی لغات(210)حلقه: مجلس، گرد همایی.دل شب: اواسط شب، نیمه شب.ناوک: تیر.کمان خانه ابرو: ابروی کمان مانند.عفاءالله: عفاءالله عنک: خدا عفو کناد، خدا ببخشاید ، در اینجااین شبه جمله برای تحسین و به معنای بار ک الله می دهد .در کس نرسیدیم : به کسی بر نخوردیم ، کسی را دیدار نکردیم.شور و شر: غوغا ، شورش ، غائله .غمزه جادو: کرشمه چشم افسونگر، اشارت دلبرانه سحر انگیز چشم.سرگشته : سرگردان ، حیران.اهل سلامت : آسودهاحوال، سالم و به دور از جار وجنجال.شِکَن طُرّه هندو: چین وشکن چتر زلف سیاه.بگشایندبند قبا:تکمه و بند قبا را باز کن ، کنایه از دست در بغل کردن برای بخشش.بگشاید دل من : دل من باز شود.پهلو: جانب ،سو ودر اینجا کنایه از کیسه پولی است که سابقاً در بغل و پهلوی خود جا داده و دامن قبا را می بستند وبرای دست در جیب کردن و پول در اوردن بایستی بند قبا را باز کرده پول را از بغل (پهلو) در آورند.به وفای تو: قسم به وفای تو ، سوگندت می دهم به وفاداری تو .معانی ابیات غزل(210)(1) دیشب گفتگوی مجلس ما دربارة گیسوان تو وتا نیمه های شب از حلقه های به هم پیوسته زلف تو سخن در میان بود. (2) الف: با آنکه دل از تیر مژگان تو در خون می تپید باز در آروزی دیدار ابروی کمانی توبود. ب: با آنکه دل از تیر مژگان تو در خون دست وپا می زد باز مشتاقانه در آرزوی تیر دیگری از کمان خانه ابروی تو بود. (3) باز هم رحمت به نسیم صبا که پیامی از تو برای ما آورد و گرنه ما باکس دیگری که از کوی تو آمده باشد برخورد نکردیم. (4) دنیا، از غوغا وغائله عشق ناآگاه بود . اشارت دلبرانه چشم جادوگر تو چنین شور وشری را در جهان به راه انداخت.(5) من سرگردان هم آرزوی آسوده احوال و بی تشویش بودم، این چین و شکن زلف سیاه تو بود که دام راه و سبب گرفتاری من شد. (6) بند قبارا گشوده دست به جیب ببر تا من خوشحال شوم زیرا گشادیی که در معیشت من بود از پهلوی تو حاصل می شد. (7) تو را به وفاداریت سوگند می دهم که به سر خاک حافظ قدم بگذار زیرا در حالی که از این دنیا می رفت آرزوی دیدن تورا در دل داشت.شرح ابیات غزل(210)وزن غزل: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتبحر غزل: رمل مثمن مخبون مقصور*زمان سرودن این غزل هنگامی است که شاه شیخ ابواسحاق از شیراز متواری ودر اصفهان به سر می برد و حافظ، دوست و حامی خود را از دست داده در نتیجه دچار گرفتاری تضییقات دارو دسته امیرمبارزالدین و تنگی معیشت شده است.قبلاً هم به این نکته اشارت رفت که شاه شیخ ابواسحاق دارای گیسوان بلند زیبایی بود که زبانزد خاص وعام قرار گرفته بود و به همین لحاظ مطلع غزل را با وصف گیسوان بلند او آغاز می کند و در بیت دوم اشاره به این دارد که با اینکه دلم از دست بی احتیاطی ها و عیاشی ها و بی تدبیریهای تو خون بود باز هم شب پیش در یاد تو بودم و در بیت سوم به صورت رمز و کنایه به شاه می فهماند که قاصدی از جانب تو ، تا به حال نیامده است واین را می رساند که میان حافظ و شاه مکاتبات و مراوداتی به صورت مخفیانه بر قرار بوده و بدین لحاظ حافظ در نامه غزل مانند خود که برای او فرستاده از او استسفار حال می کند.شاعر در ابیات چهارم و پنجم بر سر شاه تلویحاً منت نهاده و می کوید من در زندگی با آسودگی خیال راه خود را می رفتم این همه گرفتاری که برای من درست شده به سبب این است که در بند و دام طرفداری از تو خود را گرفتار کرده ام و در بیت ششم ازاین گفته ها نتیجه می گیرد که برای اینکه این گرفتاریها بر طرف شود احتیاج به پول دارم و به هر نحو میدانی وجهی حواله کن تا دست وبال من ( احتمالاً برای اقدامات مشترک) باز باشد و در مقطع غزل مراتب امیدواری خود را نسبت به بازگشت او به شیراز اعلام می دارد هر چند که بعد از مرگ حافظ باشد و در چنین نامه سیاسی چنین تشبیهی تا چه حد ایجاز و ماهرانه سروده شده است .شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
حنّان
2021-08-30T11:07:31.34674
سپاس از تمام دوستان مشتاق و اهل ادب  
روزبه
2021-09-20T03:15:13.3643771
هر چه  در دید ما  جالب و به خاطر ما خوشتر امد که نشد تفسیر از هر چه میشنویم و میخوانیم. برخی اگر سراینده شعر از دل زمان برون اید و اقرار مقصود خود از انچه سروده کند، بی شک اصرار به بیان تفسیر خود دارند و شاعر را نا اگاه و پرت از مرحله میدانند. و مرغ ایشان از کره گی تک پا و بی دم بوده 
در سکوت
2022-04-10T15:19:46.1615421
این غزل را "در سکوت" بشنوید
مشتاق
2022-12-22T09:50:08.2237808
با درود برهمه حافظ دوستان عزیز.سپاس بیکران از عزیزان سید علی ساقی و تماشاگه راز و برگ بی برگی که لطف کردند و توضیحات خوبی بر این غزل زیبا گذاشتند. خدای مهربان را شاکریم که توفیق داد با حافظ اشنا بشیم و روزی ما قرارداد بزرگانی چون حافظ و مولانا و سعدی و خرقانی و بایزید و فردوسی و گوهرهای درخشان این سرزمین گهربار را. از همه عزیزان تمنا دارم این همه حافظ این گوهر دردانه هستی را قضاوت نکنیم ما کجا و شناختن حافظ کجا؟ فقط چند غزل 114و152ودوش دیدم که ملایک در میخانه زدند فکر کنم 184 باشه از این مخزن اسرار الهی برای رستگاری و وصول به معشوق ازل برای ما کافی است. گدایی در میخانه (طرفه اکسیری است) و شاگردی حافظ بکنیم گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد.قدر بدانیم  و از فیض بخشی اهل نظر بهره ببریم. به قول مولانای جان: از خدا جویم توفیق ادب بی ادب محروم ماند از لطف رب.
ابوتراب. عبودی
2023-01-18T23:02:42.2964183
با عرض سلام وادب محضر استادان فرهیخته و عزیزان جان. تضمین غزل دوش در حلقه ی ما، تقدیم به محضر شما عزیزان  ارجمند.   دل دیوانه ی من شیفته ی روی تو بود عطر گلهای چمن دست خوشِ موی توبود کشته ی دار أنَاالحق ذبیح ِ کوی تو بود (دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود   تا دلِ شب سخن از سلسله ی موی تو بود))   از غم ِ عشق ِ تو ، آواره ی هامونم و دشت به جـُـز اندوهِ غمت شامل  ِ من هیچ نگشت از کمانخانه ی ابرو به دلم تیر زدی نهصدو هشت (دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت   باز مشتاق ِ کمانخانه ی ابروی تو بود))   آن عزیزی که به مجنون شدنم کار نداشت بهـر خدمت بـه در ِ دیــــر ِ مغانـم بگماشت عشق ِخود را به دل ِ عاشق ِ دیوانه نگاشت (عالم از شور و شر ِ عشق ، خبر هیچ نداشت   فتنه انگیز جهان  غمزه ی جادوی تو بود))   پیرو مکتب ِ حیدر شده ای چون بوذر می زند عشق به جان تو (عبودی) آذر عهد بستی ز وفـا از سـر ِ پیمان مگـذر (به وفای تـو که بـر تـربتِ حافظ بگذر   کـز جهان می شد و در آرزوی روی تو بود))   با احترام، رقص آتش و  خون ابوتراب عبودی        
بیقرار
2023-09-09T15:28:57.4978947
حاصل بداهه سرایی  با مطلعی از حافظ شیرین سخن  « دوش در حلقه ما قصه ی گیسوی تو بودتا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود » قبله گاه دل عشاق ، رخ معشوق است سجده گاه نظر اما ،  خَمِ ابروی تو بود همچنان در طلبت در به درم تا به سحر مقصدم هر شب از آن بام و در و کوی تو بود  هر که آواره شده در دمن و دشت و به در مات و سرگشته ی آن نکهت دلجوی تو بود  چشم چون نرگس شهلای تو را کس که نداشتچشم دل در پی آن دیده ی جادوی تو بود من که آزاد و رها بودم از این حلقه ی عشقدل اسیری به کف طره ی هندوی تو بود آرزویی نَبُود در دل این عاشق زار جز تمنای لبت ، پرسه به پهلوی تو بود ماه و خورشید جهان منشأ نور است و صفاماه و خورشید من از روز ازل ، روی تو بود هر گلی عطر خوشی دارد و دل در پی آنعطر برخاسته از گلبن خوشبوی تو بود  آب پاکی که عطش در دل ما کرد و برفت منشأ از مهر گرفت چون گذرش جوی تو بود بیقرارم که نهی پا سرِ این دل که شکست کاین شکست دل ما ، از شکنِ موی تو بود  #رضارضایی « بیقرار »
بیقرار
2023-09-09T15:31:41.0422095
بداهه با مطلعی از حافظ جان « دوش در حلقهٔ ما قصّهٔ گیسویِ تو بودتا دلِ شب سخن از سلسلهٔ مویِ تو بود »دلِ محنت کشِ ما در شبِ هجران و فراقهمه در حسرتِ آن قامتِ دلجوی تو بود قد ، کمانی شد از این دوره ی بی همنفسی بانی اش تیرِ مُژه ، چلّه ی ابروی تو بود نشد از باده و می تا که بگیرم مددیطلبم باده ی ناب از لب خوشبوی تو‌ بود شبِ شعرم شده آن نرگسِ چشمانِ سیهکه غزلخوان شبم خاطرِ خوش خوی تو بود از ازل تا به ابد مقصد و مأوای دلمپرسه با پای جنون ، دلشده در کوی تو بود سِحر و جادوی بتان گرچه نشد قاتلِ دین عاقبت مقتلِ دل ، غمزه ی جادوی تو بود بیقراری که کنون با یدِ بیضا شده مات کیش از آن عارضِ مَه ، طره ی هندوی تو بود #رضارضایی « بیقرار »