گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

حافظ:گوهرِ مخزنِ اسرار همان است که بود حُقِّهٔ مِهر بدان مُهر و نشان است که بود

❈۱❈
گوهرِ مخزنِ اسرار همان است که بود حُقِّهٔ مِهر بدان مُهر و نشان است که بود
عاشقان زُمرهٔ اربابِ امانت باشند لاجرم چشمِ گهربار همان است که بود
❈۲❈
از صبا پرس که ما را همه شب تا دمِ صبح بویِ زلفِ تو همان مونسِ جان است که بود
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید همچنان در عملِ معدن و کان است که بود
❈۳❈
کشتهٔ غمزهٔ خود را به زیارت دریاب زانکه بیچاره همان دل‌نگران است که بود
رنگِ خونِ دلِ ما را که نهان می‌داری همچنان در لبِ لعلِ تو عیان است که بود
❈۴❈
زلفِ هندویِ تو گفتم که دگر رَه نزند سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود
حافظا بازنما قصه خونابهٔ چشم که بر این چشمه همان آبِ روان است که بود

فایل صوتی غزلیات غزل شمارهٔ ۲۱۳

تصاویر

کامنت ها

امین افشار
2015-10-16T21:02:03
درود بر تاریخ ماان ادب پارسیچه می رود بر ما که به آن چنان خودباوری ای رسیده ایم که خواجه شیراز را آیین نگارش می آموزیم؟1- کشته غمزه را زیارت نمی کنند! به او افتخار زیارت و فرصت زنده شدن به این زیارت را می دهند (به زیارت در می یابندش).2- نهان می داری: در حال نهان کردن آنی (فعل مضارع) اما نهان می کردی فعل ماضی استمراری است یعنی فعلی که در گذشته و طی مدت زمانی تکرار می شده است؛ با اندکی تامل در مصرع دوم به سادگی می توان زمان جمله کامل (بیت) را دریافت:همچنان در لب لعل تو عیان «است»... .3- حافظا بازنما قصه خونابه «چشم». آب بر چشم (چشمه در مصرع دوم استعاره از همین چشم است) روان است نه در چشم!برقرار و سرفراز باشید
علی
2016-11-12T13:43:25
بیت چهارم "وگرنه "اشتباه است و وزن شعر خراب می شود و به نظر بنده "ورنه "صحیح می باشد
سیدعلی ساقی
2016-11-15T00:10:55
گوهرِ مخزنِ اسرار همان است که بود حُقّه یِ مِهر بدان مُهر و نشان است که بودگوهر : جوهر،سنگِ باارزش و قیمتی ، استعاره از ذاتِ عشق منظور از "مخزنِ اسرار" دل است که محلِ تجلّیِ محبّت است. خزینه یِ رازها وسینه یِ عاشق که صندوقچه یِ اسرارِ است.حـُقّـه ی مِهر : صندوقچه یِ محبّت ، صندوقچه‌ای که جواهراتِ ارزشمند در آن گذارند. ( استعاره از دل)مُهر : علامت،نشانه ، کد و رمزمتاعی که درصندقچه یِ سینه وجعبه یِ دلِ من هست ومن درحالِ مراقبتومواظبت ازآن هستم همان متاعِ ارزشمندیست (عشق ومحبّت)که خداونددرروزِ ازل به امانت گذاشته است.من چیزی ازآن کم نکرده ام، درحالی که بسیاری ازآدمیان این متاعِ باارزش رادور انداخته ودرصندوقچه یِ دل متاعِ دیگری مانند:جاهطلبی،دنیادوستی وزروسیم و.....انباشته اند.این صندوقچه باهمان نشانه ، کد ورمزی که در روزِ اَزل تعیین شده، همانگونه دست نخورده باقی مانده است. من درعهدوپیمانم ثابت قدم بوده وهستم دل به هیچ متاعی جزمحبّت وعشق نبسته ام.به خط وخالِ گدایان مده خزینه یِ دلبه دستِ شاه وشی ده که محترم داردعاشقان زُمره یِ اربابِ امانت باشندلاجرم چشم گهربار همان است که بودزُمـره : گروه و جمع ، جماعت ارباب امانت :صاحبان امانت و امانتـداران "چشمِ گُهربار" ایهامِ زیبایی دارد:1- چشمِ اشکبار (اشک به گوهر تشبیه شده است). 2-چشمی که خزینه ی گوهرِ اسراراست(برگشت به بیتِ اول) وخزانه دارِگوهرِعشق ومحبّت.عاشقان گروهِ امانت‌دارانِ "عشق ومحبّتِ" الهی هستند،خزینه دارانِ گوهرِمهرومعرفتند وبه ناچار وناگزیر چشمانشان از همان ابتدا به سببِ مشکلات ومشقّت هایِ تحمّل سوزِفراق اشکبار است .درحقیقت بینِ "چشمِ گُهربار" و "دل به عنوانِ خزینه یِ گوهرِ عشق ومحبّت" ارتباطِ ظاهری وپیوندِباطنی برقرار است وآرایه یِ تناسبِ مطلوبی ایجادشده است.دوستان عیبِ منِ بی دلِ حیران مکنیدگوهری دارم وصاحب نظری می جویماز صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبحبـوی زلف تـو هـمـان مونـس جان‌ست که بـودحالِ دل مارا از صبا بپرس که او خوب می داندچگونه رایحه‌یِ روحبخشِ زلفِ تو ، شب تا سحر مونسِ جانِ ماست،یعنی شب تاسحرمابیداریم ودرمسیرِبادِ شمال (صبا)حیران وسرگشته روزگارمی گذرانیم وشمیمِ خوشِ زلفِ تورا ازصبا گرفته وباآن سرمست می شویم. واگر "بو"رابه معنای" آرزو وامید"بگیریم: صبا بهترمی داند که هر شب تا صبح ما در آرزویِ زلف توچقدر درشور وشَعف واشتیاق هستیم ودعامی خوانیم واین" امید وآرزو" وردِ زبان ومونسِ جانِ عاشقِ ماست.به بویِ زلف ورخت می روندومی آیندصبابه غالیه سایی وگل به جلوه گریطالب لعل و گـهـر نـیست ، وگـرنـه خورشـیـدهمـچـنـان در عمل مـعـدن و کان‌ست که بـودکسی خریدارو خواستارِواقعیِ جواهر وسنگهایِ ارزشمند نیست و گرنه خورشید همچنان در کار ساختنِ وبه عمل آوردنِ جواهرات وسنگهایِ ارزشمند است وهیچگاه این کارخانه ومعدن تعطیل نبوده است.قدیمیان معتقدبودند: جواهرات وسنگهایِ ارزشمندبر اثرِ تابشِ خورشید به وجودمی آیند.حافظ ضمنِ طرحِ این اعتقاد،باهنرمندی ورندانه ،ظرایف ولطایفِ عاشقی رابه طرزِ حافظانه ای دراین قالب ریخته و هنرنمایی می کند.اوبازبانِ سحرآمیزِی که دارد،درمیانِ سخنانِ خویش، یک اعتقادِ قدیمی رابامهارتی شگفت انگیز مطرح می کند تافضایِ دلخواه وموجی مناسبی ایجادگردد واوبتواند اندیشه هایِ نابِ خودراسواربراین موج کرده وبه گوشِ مخاطب برساند.کاری دشواروپیچیده که کمتر شاعری تاکنون نتوانسته به این آسانی وسهولت وزیبایی ازعهده یِ انجامِ آن برآید."لعل و گـهـر":استعاره از اشکِ چشم است و"خورشید" استعاره از معشوق .می‌گوید : اشکِ ما عاشقان که مانند لعل وگوهرارزش داردمتأسفانه دراین زمان ومکان طالب وخریداری ندارد.وگرنه خورشید (معشوق) همچنان،همیشه وبی وقفه متجلّی هست وانوارِجانپرورِ حُسن وزیبایی می افشاندوطنّازی می کندو عاشقان نیز از تأثیرِ عشق و محبّتِ معشوق می گِریند و لَعل وجواهر(اشک) تولیدمی کنند.لیکن ریا و تظاهر همه جارا فراگرفته(اشاره به وضعیّتِ نابسامانِ جامعه یِ عصرِ شاعر) وبازارش آنقدررونق داردکه فرصتی جهتِ جلوه گریِ عشق داده نمی شود.درتوصیفِ چنین اوضاعِ اَسف باریست که درجایِ دیگر به طعنه می فرماید:اسبِ تازی شده مجروح به زیرِپالانطوقِ زرّین همه برگردنِ خر می بینمکـُشـتـه‌ی غـمـزه‌ی خـود را بـه زیــارت در‌یـابزانـکه بـیـچـاره هـمان دل‌نـگـران‌سـت کـه بـودخطاب به دلدار:اندکی هم به فکرِعاشق ِشیفته ودلداده یِ بیچاره یِ خویش باش وبه اوعنایت ومرحمتی لطف کن،زیرا که این کشته یِ غمزه یِ تو (عاشقی که بامشاهده یِ نازوعشوه یِ توازحال می رودوسرازپا نمی شناسد-شیفته –دل سپرده) همچنان درهمان حالِ طاقت سوزِ شیفتگی ودلدادگی بسر می برد ،مثل همیشه چشم به راه و دل نگرانِ تو ست.تاازبین نرفته لطفی کن ودردش رامداواکن. درلبِ تشنه یِ مابین ومَدارآب دریغبرسرِکشته ی ِ خویش آی وزخاکش برگیررنـگِ خـون دل مـا را کـه نــهــان مـــــــی‌داریهمـچـنـان در لـب لـعـل تـو عـیـان‌ست که بـودای که عاشقانت رامی کشی وبخیالِ خویش آثارِجرم(رنگ خون) راپاک کرده وپنهان می سازی ،امّانمی دانی که رنگِ خونِ قربانیان درلبانِ سرخ رنگ تو مانده وحکایت ازکشته شدنِ آنهابه توسطِ توست. سرخیِ خونِ دل ما بر لبهایِ تو آشکار است. درنازوغمزه یِ محبوب وطنّازیِ معشوق درادبیات فارسی مبالغه بیش ازحدبکاررفته است.یعنی معشوق آنقدر ناز وعشوه وغمزه می ریزدکه عاشقان تاب ازدست داده وباسپردنِ دل وجان قربانی می گردند.درحقیقت عاملِ اصلیِ کشته شدنِ عاشقان معشوق است.امّاحافظ این نکته را به زبانِ کنایه واستعاره به قدری تلطیف می نمایدکه موجب آزردگیِ خاطرِ معشوق نشود:اگربه مذهبِ توخونِ عاشق است مباحصلاحِ ما همه آنست کآن توراست صلاح زلـف هـنـدوی تـو ، گـفـتـم کـه دگـر ره نــزنـــدسالـها رفت و بدان سیرت و سان‌ست که بـودبا خود می‌گفتم که دیگرپس ازگذشتِ این همه سال واین همه اظهارِعاشقی ودلدادگی، این زلفِ سیاه و راه زنِ تو ، هوایِ مراخواهدداشت و راهِ دل مرا نخواهد زد ،وبرمن سخت نخواهدگرفت.لیکن سالها به این منوال گذشت و زلف تو همچنان بر همان شیوه‌ و روشِ راهزنی که داشت بازهم دلِ مرا باطرّاری(به روشِ راهزنانِ ماهر) می رُباید ودرکارش هیچ وقفه وتغییری ایجادنمی کند.این رشته سرِدراز دارد ....زلفِ هندو: زلف سیاه و راهزنِ دلهاوغارتگر ،کافرملحد کفرزلقش رهِ دین می زدو آن سنگین دلدرپی اش مشعلی ازچهره برافروخته بودحـافـظا ؛ بـاز نـمـا قـصّـه‌ی خـونـابـه‌ی چشمکه بر ایـن چشمه همان آب روان‌ست که بـودای حافظ، داستانِ خونین چشمت را بازگوکن ونشان بده که چگونه سالیانیست که ازاین چشمه (دیدگان) خونآبه‌ (اشکِ خونین)همچنان مثلِ روزِاوّلِ عاشقی جاری است وقطع نمی گردد.به این امیدکه معشوق به رحم آیدوالتفات ومرحمتی نماید.می گِریم ومُرادم ازاین چشمِ اشکبارتخمِ محبّت است که بردل بکارمت
فرهاد
2016-05-12T02:15:54
جناب امین کی‌ خا،سان دیدن به معنی‌ دیدن رژه نیست. اگر سپاهیان به صورت منظم از برابر مقام عالی‌ رتبه که ساکن است عبور کنند به آن‌ "رژه" میگویند، و اگر مقام عالی‌ رتبه از برابر سپاهیان ایستاده عبور کند به آن‌ "سان" میگویند.
خسرو یاوری
2011-12-30T22:42:33
سلام :1- بیت پنجم مصرع اول می آی صحیح است نه دریاب2-بیت ششم مصرع اول نهان می کردی صحیح است نه نهان می داری3- بیت آخر مصرع دوم در این درست است نه بر این
امین کیخا
2013-07-08T00:42:21
زمره به عربی یعنی گروه
امین کیخا
2013-07-08T00:48:09
سان به معنی صفت بکار رفته است معنی شکل هم میدهد معنی عنوان هم هست مثل تحت عنوان که می شود بسان ،
امین کیخا
2013-07-08T00:49:13
سان به معنی صفت بکار رفته است معنی شکل هم میدهد معنی عنوان هم هست مثل تحت عنوان که می شود بسان ، معنی نظامی ان هم بصورت سان دیدن است که رژه را نگاه کردن است .
تماشاگه راز
2018-09-29T15:22:52
معانی لغات (213)گوهر: جوهر(جواهر) ، احجار کریمه.مخزن:خزینه.مخزن اسرار:خزینه رازها ، کنایه از سینه.حُقّه: صندوقچه کوچکی که در آن جواهر قیمتی را نگهداری می کنند.حُقه مِهر: صندوقچه یی که مِهر در آن جای دارد ، کنایه از دل پر مهر.مهر ونشان: مهر ونشانی که به هنگام بستن صندوقچه جواهر با لاک و موم نقش خاتم آن را ممهور می کنند.زمره: گروه ، دسته.ارباب امانت: آنها که امانت به آنها سپرده شده ، امانت دار، کنایه از آنها که بار عشق را به دوش خود دارند.لاجرم: ناچار وناگزیر.طالب لعل و گهر نیست: کسی که خواستار لعل و گهر نیست.در عَمَلِ: در کار ساختن.زیارت: دیدار ملاقات.زلف هندو:زلف سیاه وش.ره نزند:راهزنی نکند.سیرت:روش ، قاعده.سان:مانند ، مثل.باز نما: نشان بده ، بازگو.معانی ابیات غزل(213 )(1) جواهری که در خزینه سرّی نگهداری می شد به همان حال گذشته موجود و صندوقچه مهر و محبت به همان مُهر و نشان سابق دست نخورده باقی است .(2) عاشقان ، همان گروهی هستند که بار امانت عشق به دوششان نهاده شده و به ناچار ( در زیر این بار گران ) دیدگان آنها همچنان اشکبار است. (3) از نسیم صبا پرسش کن ( تا بدانی) که هنوز هم شب تا صبح ، بوی دلاویز گیسوی تو چون گذشته همدم جان من است. (4) کسی خواستار لعل و گوهر نیست و گرنه خورشید جهانتاب همچنان در کار پرورش آنها در معدن و در دل خاک است . (5) به دیار عاشق خود که با تیر غمزه تو از پای درآمده است بشتاب که آن عاشق بی چاره به مانند گذشته چشم انتظار تواست . (6) رنگِ خونِ دلِ ما را که ( لعل وار در وجود خویش ) پنهان می کردی به مانند گذشته ، در لب سرخ فام تو به چشم می خورد. (7) گمان می بردم که زلف سیاه تو دیگر راهزن دلها نباشد . سالها گذشت و همچنان به راه ورسم راهزنی خود باقی است. ( 8) حافظ داستان خونابه چشم خود را را باز گو کن ( تا بدانند) که از چشمه دیدگان تو همان خونابه روان است که پیش از این جاری بودشرح ابیات غزل(213)فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتبحر رمل مثمن مخبون مقصور*سلمان ساوجی: همچنان مهر توام مونس جانست که بود همچنان ذکر توام ورد زبانست که بود کمال خجندی : گر قرار تو به دلها نه چنان است که بود عهد با غم عشق تو همان است که بوداین غزل در زمان شاه شجاع سروده شده و روی سخن حافظ با مضامین بیت دوم وسوم می رساند که به هنگام دوری از شاه شیراز و در فرجه فترت سلطنت او سروده شده است . شاعر در مطلع غزل ، سلطان را به وفاداری خود مانند گذشته مطمئن می سازد و می گوید عاشقانی چون همیشه امانت دار بوده و بدین سبب من در دوری تو با چشم گهر بار ، درانتظار توام و اگر باور نداری ازباد صبا بپرس تا به تو بگوید که در غیابت ، بوی زلف تو مونس جان من است . سپس شاعر در بیت چهارم اشاره به این مطلب دارد که شاه محمود طالب شعر وشاعری نیست و گرنه من همان شاعر خوش سخنی هستم که بودم و به دنبال آن از شاه تقاضا دارد که در بازگشت به شیراز و تجدید ملاقات هر چه بیشتر کوشا باشد. شاعر دربیت ششم اشاره به نحو پرورش یاقوت می کند . در قدیم معتقد بودند که سنگ معدن یاقوت برای اینکه کاملاً رنگ شفاف قرمز روشن و یکدست به خود بگیرد بایستی مدتی آن را داخل دل یا وسط جگر حیوان ذبح شده قرار دهند تا با نفوذ خون در آن رنگ بهتری بیابد . این موضوع به هیچ وجه صحت ندارد و چنین عملی اگر هم توسط بعضی از صاحبان حرفه جواهری انجام می شده مثمر ثمرنبوده است و توضیحاً اضافه می شود که به علت اختلاف درصد املاح رنگین فلزاتی که ممکن که در ترکیب سنگ لعل ممکن است مدخلیت داشته باشد، رنگ یاقوت از قرمز کمرنگ روشن وزلال به قرمز کدر تغییر می یابد و مر غوبیت لعل در رنگ روشن و زلال وبدون رگه کدورت آن است . شاعر با منظور داشتن این نظریه می گوید : آن رنگ خون دل ما را که در لب لعل خود پنهان کرده بودی در لبهای تو به چشم می خورد و در بیت بعدی ، زلف محبوب را به هندو نتشبیه می کند و این دو به سبب است یکی رنگ سیاه هندوها و دیگری سابقه و شهرت هندوها ، به راهزنی و سعدی نیز در گلستان می فرماید (… ما در این حالت که هندو از پس سنگی سر برآوردند و قصد قتال ما کردند ….). در پایان حافظ بار دیگر در مقطع غزل مراتب اشتیاق و چشم انتظاری خود را تکرار می کند.شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
نیکومنش
2018-01-21T12:24:53
درود بیکران بر دوستان جان -گوهر مخزن اسرار همان است که بودحقه مهر بدان مهر و نشان است که بودمعنی و مفهوم ابیات:عشق این ودیعه اسمانی همان امانتی است که در ازل دل انسان به غیرت ،هوادار و نگه دار آن شده است و دل عاشقان به عشق مهر شده واگر نشان معشوق را می جویید باید از دل عاشق نشانی او راگیرید2-عاشقان زمره ارباب امانت باشندلاجرم چشم گهربار همان است که بودعاشقان طلایه داران و پیش اهنگان لشگر امانت الهی (عشق)هستند و بدینسان است که عاشقان در شوق معشوق اشک ریزان هستند ولی هر کدام از قطره اشگ آنها در حکم گوهر گرانبهایی است که نمی توان قیمتی روی آن گذاشت.3-از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبحبوی زلف تو همان مونس جان است که بود ای نگارم من که از دل شب تا دم صبح به یاد توبا باد صبا همنشین هستم می توانی از او حال دل مرا سراغ گیری که ببینی چگونه بوی زلف معطر تو در تاریکی شب مونس جان من می باشد 4-طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشیدهمچنان در عمل معدن و کان است که بودکسی را طالب واقعی گوهر عشق در این روزگار نمی بینم وگر نه خورشید عالم فروزان هستی همیشه به دنبال پروراندن گوهر در دل معادن (دل‌های پاک )مستعد می باشد5-کشته غمزه خود را به زیارت دریابزان که بیچاره همان دل‌نگران است که بودنگارا تو که به اشاره چشم و ابرو هستی عاشقان را به باد داده ای و انها را کشته خویش کرده ای با سر زدن به انها و یاد کردن ،انها را از دل نگرانی بیرون اور6-رنگ خون دل ما را که نهان می‌داریهمچنان در لب لعل تو عیان است که بودنگارا تو به دنبال نهان داشتن کشتن دل عاشقان خویشی و حال آن تمام ماجرا (کشتن دل عاشقان)از لبان لعل گون خون الود دل تو مشخص می باشد7-زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزندسال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بوددر دل خویش گفتم که شاید زلفان سیه رنگ تو دگر با من کاری نداشته و ره زن دل من نباشند ولی سالها میگذرد و میرود ولی از راهزنی زلفان تو چیزی کم نمی شود.-حافظا بازنما قصه خونابه چشمکه بر این چشمه همان آب روان است که بودای حافظ به دل کشته و نالان خویش باز گو که این چشمه پر آب که می بیند، خروشان از خون دل عاشقانی است که چون تو کشته محبوب هستند
در سکوت
2022-04-12T17:12:08.0431006
این غزل را "در سکوت" بشنوید
برگ بی برگی
2023-09-22T05:25:30.197549
گوهرِ مخزنِ اسرار همان است که بود حُقِّه مِهر مِهر بدان مُهر و نشان است که بود با احترام به نظرِ دوستان و بهره مندی از معانیِ ذکر شده، مخزن در اینجا به معنیِ خزانه و کان یا معدن آمده و کنایه از کُلِّ هستی و جهانِ اسرار آمیز است، گوهرِ این مخزن همان هُشیاری و ذاتی ست که در همه اجزایِ این جهان از جماد و نبات و حیوان تا انسان سیرِ تکاملیِ خود را طی نموده است، مولانا می فرماید " یک گُهَر بودیم همچون آفتاب/ بی گره بودیم و صافی همچو آب" پس بنظر میرسد مراد از گوهر شکلِ تکامل یافته اش یعنی انسان باشد که خود سِرّی است از اسرارِ این جهان و حافظ می‌فرماید اسرار آمیز بودنش همچنان پابرجاو همانی ست که از آغاز بوده است، در مصراع دوم مِهر همان گوهرِ عشق است که آن نیز اسرار آمیز بوده و در حُقِّه یا صندوقچه با همان مُهر و نشانی که از ازل بر آن نهاده‌اند دست نخورده باقی مانده و تا کنون هیچکس بدرستی از رمز و رازِ آن آگه نشده است، به بیانی دیگر سرشت یا ذاتِ انسان و مِهر و عشق که یکی هستند همچنان رازی سر به مُهر است چنانچه از ابتدا نیز چنین بوده است. عاشقان زُمره اربابِ امانت باشند لاجرم چشمِ گُهَربار همان است که بود زُمره یعنی در جرگه و ازجمله بودن، و گوهر یا جوهرِ اصلیِ انسان عشق است، می توان مصراع اول را شرطی خواند، پس حافظ می‌فرماید اگر عاشقان را در زُمره امانت دارانِ این جهان بدانیم،  لاجرم و بناچار چشمِ گُهربارشان همانی خواهد بود که از ازل بوده است، بطورِ قطع عاشقان امانتدارانِ گوهرِ عشق هستند تا آنرا در این جهان باز نشر دهد که در اینصورت و لاجرم چشم و نگرشِ انسان به هستی همان گونه که پیش از حضور در این جهان بود گوهر افشان خواهد بود،‌ یا به عبارتی دیگر کسی که عاشق شده و بداند در این جهان اربابِ امانتِ عشق است چشمانش از دردِ فراق اشکبار خواهد بود و با نگاهِ عاشقانه خود گوهرِ عشق را در جهان منتشر می‌کند. از صبا پُرس که ما را همه شب تا دمِ صبح بویِ زلفِ تو همان مونسِ جان است که بود شب در اینجا ایهام گونه نمادِ تاریکیِ ذهن و همچنین به معنیِ هر لحظه آمده است، و دمِ صبح کنایه از دمیدنِ خورشیدِ زندگی بخشِ هر عاشقی در این جهان است، حافظ که در بیتِ قبل به حسِ بیناییِ انسان اشاره داشت در اینجا حسِ بویایی را نیز از اهمِ حواس دانسته و می فرماید اگر عاشق بخواهد خورشید و صبحِ دولتش بدمد باید بویِ زلفِ معشوق مونسِ جانش باشد و لحظه ای از آن غفلت نکند تا سرانجام صبحِ دولتش بدمد، حافظ بمنظورِ اثباتِ عشقش بادِ صبا را گواه گرفته و اظهار می کند بادِ صبا که بویِ خوشِ حضرتش را در این جهان می‌پراکنَد شاهدِ این مدعا می باشد پس‌از او بپرس این ماجرا را. طالبِ لعل و گُهر نیست وگرنه خورشید همچنان در عملِ معدن و کان است که بود اما پرسش این است که اگر انسانی عاشق، مونسِ زلفِ حضرتش باشد و بادِ صبا نیز به این امر گواهی می دهد پس چرا  این عاشق امانتی را که بر عهده گرفته ادا و واگذار نمی کند به صاحبِ اصلیِ امانت و چشمش گُهر بار نمی شود؟ حافظ در این بیت می فرماید این اتفاق خواهد افتاد و دلِ انسان به عشق زنده خواهد شد،‌ زیرا خورشید بطورِ پیوسته و مُدام در کار و عملِ تابش به معدن و خزینه است همچنان که از ازل نیز در کار بوده است، اما اگر می‌بینیم برای مدتی مدید لعل و گوهری در این خزینه هستی تشکیل نشده است علت را باید در نبودِ طلب و عدمِ تمایل به تبدیل در انسانها جستجو کرد، همانطور که می دانیم در قدیم معتقد بودند تابشِ خورشید و گرما و انرژیِ حاصل از این تابش است که موجبِ تبدیلِ سنگِ بی ارزش به گوهرهایِ گرانقیمت در دلِ مخازن و معادن می شود، حافظ و عرفا بارها از این تمثیل برای تبدیل شدنِ انسان از خاکِ بی مقدار به لعل و جواهر بهره برده اند. در غزلی دیگر می‌فرماید " لعلی از کانِ مروت بر نیامد سالهاست/ تابشِ خورشید و سعیِ باد و باران را چه شد؟" کشته غمزه خود را به زیارت دریاب زانکه بیچاره همان دل نگران است که بود  اما کسانی که عاشق شده و در آنان طلبی برایِ تبدیل شدن از خاک به گوهری ارزشمند ایجاد شود آنگاه حضرتِ معشوق با غمزه و تیرِ مژگانش خویشتنِ برآمده از ذهنِ آن عاشق را هدف قرار داده و می کُشد تا او به خویش و ذاتِ اولیه اش زنده شود و حافظ که عاشق است از حضرتِ دوست می خواهد تا اکنون که وجودِ توهمیِ او را به خاک و خون کشیده است و چیزی جز سرشت و جوهرِ اولیه برجای نمانده است، پس‌ آهنگِ زیارت و دیدارش را نموده و با نظرِ لطفِ خود حافظ را دریابد و به اصلِ خود زنده کند، از آن روی (زیرا) که حافظ همان عاشقِ فقیرِ بیچاره ایست که از آغاز بوده است، یعنی رهایی از خویشتنِ دروغین و متوهمش در او ایجادِ توهمی دیگر ننموده است که خود را لایقِ آن لعل و گوهرِ یکتایی بداند، بلکه با بیچارگیِ تمام از حضرتِ معشوق می خواهد تا با لطفش او را به آرزویِ دیرینه اش برساند. مولانا می‌فرماید: "بی عنایات حق و خاصان حق / گر ملک باشد سیاهستش ورق" رنگِ خونِ دلِ ما را که نهان می داری  همچنان در لبِ لعلِ تو عیان است که بود مطلبِ مهمِ دیگری که حافظ پس از یکی شدن با ذاتِ نخستین و رسیدنِ به وحدت با خداوند بر آن تأکید دارد نهان ساختنِ و عدمِ ابراز این وصل به سایرین و دیگر رهروانِ طریقت است که آنهم با عنایتِ او میسر میباشد، در غزلی دیگر در باره نهان داشتنِ رنگِ دل و عاشقی می فرماید؛ نقشِ مستوری و مستی نه به دستِ من و توست آنچه سلطانِ ازل گفت بکن آن کردم پس‌حافظ با تشبیهِ رنگِ خونِ دلِ عاشقِ واصل به لبِ لعلِ معشوق که شرابِ سرخِ زندگی بخش است خطاب به حضرتش ادامه می دهد شرابِ لعل فامی که اکنون در دلِ او جایگزینِ خون و دردهایِ خویشتنِ توهمیِ او شده است از لبِ لعلِ او عیان و پیداست،‌ چر که هر دو به یک رنگ بوده و این نشانه بهرمندیِ عاشق است از آن شرابِ عشق. زلفِ هندویِ تو گفتم که دگر ره نزند سال ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود زلف نمادِ کثرات و جذابیت هایِ جهانِ مادی ست و صفتِ هندویِ آن یکی تداعی کننده سیاهیِ زلف می‌باشد و دیگری بدلیلِ این که حافظ هندو را نمادِ کفر و پوشاننده در نظر گرفته است، آنگونه که در غزلی دیگر نیز کفرِ زلفِ حضرتِ معشوق را رهزنِ دین بیان نموده است، پس‌ از اینکه رنگِ دلِ عاشق برنگِ لبِ لعلِ شرابی رنگش درآمده و دلِ حافظ یا عاشق به عشق زنده شد پرسش این است که آیا این وصالی پیوسته و مداوم است یا باز هم زلفِ هندو و کافر کیشِ حضرتش رهزنِ او شده و عاشق را به خویشتنِ ذهنی باز می گرداند؟ و پاسخِ حافظ این است که سالهایِ بسیاری پس از یکی شدنِ عاشق با زندگی یا وحدتِ با خداوند می‌گذرد و این رفت و برگشتها به سیرت و سیاقِ گذشته ادامه دارد، همانطور که در جایی دیگر می‌فرماید " حافظ مدام وصل میسر نمی شود / شاهان کم التفات به حال گدا کنند " حافظا بازنما قصه خونابه چشم که بر این چشمه همان آبِ روان است که بود  انسان بر اثرِ جذب شدن به زلفِ هندویِ حضرتش در آن گرفتار شده و نه تنها هیچ یک از جاذبه های جهانِ مادی به انسان آرامش و خوشبختی نخواهند داد، بلکه وابستگی به زلفِ هندو تبدیل به دردهایی می شوند که بصورتِ خونابه از چشمِ انسان جاری می گردند، و شاید حافظ میخواهد در غزلی دیگر به شرحِ بیشترِ این قصه بپردازد، اما در مصراع دوم مژده می دهد که بر این چشمه که سرمنشأ آن چشم است و نگاهِ انسان به جهان، همان آبِ روانِ زندگی بخش که چشمها را شستشو می دهد کماکان به همان سیرت و به همان سان که بوده است جاری می باشد،‌ پس‌جایِ هیچگونه نا امیدی نیست.