حافظ:دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس که چُنان ز او شدهام بی سر و سامان که مَپُرس
دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس
که چُنان ز او شدهام بی سر و سامان که مَپُرس
که چُنان ز او شدهام بی سر و سامان که مَپُرس
❈۱❈
کَس به امّیدِ وفا ترکِ دل و دین مَکُناد
که چُنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزارَ کَسَش در پِی نیست
زحمتی میکشم از مردمِ نادان که مپرس
❈۲❈
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین مِیِ لعل
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
گفتوگوهاست در این راه که جان بُگْدازد
هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس
❈۳❈
پارسایی و سلامت هَوَسم بود، ولی
شیوهای میکند آن نرگسِ فَتّان که مپرس
گفتم از گویِ فلک صورتِ حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خمِ چوگان که مپرس
❈۴❈
گفتمش زلف به خونِ که شکستی؟ گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
کامنت ها